ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

دل تنگی دخترانه

کنارش دراز میکشم و لپ تاپ و روشن میکنم. از بیخوابی شب قبل هنوز گیجم ولی دیگه نمیتونم هم بخوابم. دائما حواسم به چشمای نیمه بازشه که میخواد بخوابه ولی نفخ و دل پیچه مانع میشه. آروم با دستم میزنم روی سینه ش و لالایی میگم تا چشماش دوباره بسته شه. منظره ی صورتش از نیم رخ خیلیییی قشنگه. مخصوصا دماغ فندقی ریزش. فکر میکنم حتما اون هم مثل من از خونه موندن حوصله ش سر رفته. هرچند تجربه ی من و از دنیای بیرون از این چهاردیواری نداره. نمیدونه اون بیرون چه خبره. ساعتهای شلوغی مترو کیه. سه چهارماهی میشه که با اتوبوس و مترو جایی نرفتم. دلم حتی برای صدای دستفروشها هم تنگ شده. برای دینگ دینگ دینگ قطار توی هر ایستگاه و خانمی که اسم ایستگاه و اعلام میکنه. دلم...
15 شهريور 1393

شیری از شیره ی وجود

با چشمهای درشت قشنگش زل میزنه تو صورتم. بغلش میکنم. ابروهاش ومیده بالاتر که چشماش بیشتر باز شه و لبهای کوچیکش و غنچه میکنه. دوست دارم ریز ریز صورتش و ببوسم. دستهاش و میاره بالا و انگار تو هوا دنبال یه چیزی میگرده. انگشتهای سفید کوچولوش و میگیرم بین لبام و میبوسم. همین که تقلاش و برای رسیدن به شیر می بینم با لذت شروع میکنم به سیر کردنش. قبل از گرفتن سینه م حرص میزنه ولی همین که به شیر رسید با متانت و آرامش غذا میخوره. وقتایی هم که من دیر جوابش و بدم موقع شیر خوردن کلی غر میزنه. انقدر موقع خوردن عجله میکنه که میپره تو گلوش و به سرفه میافته. خیلییییی دوست داره یکی باهاش حرف بزنه یا اینکه زیر چونه شو نوازش کنه. عادت داشت روزها رو بخوابه و شبه...
10 شهريور 1393

روزهای اول تولد

از همون لحظه ی اول دوست داشتنی و خوردنی بود. خیلیییییییی ناز و ملوس. بی دردسر و پوستش مثل برف سفید. قرار بود روز پنج شنبه که ارغوان سه روزه میشد ببریمش برای چکاپ. اول صبح رفتیم مرکز بهداشت محل مامان اینا برای آزمایش غربالگری تیروئید و بعدش هم راهی بیمارستان شدیم. خانم دکتر ممیشی دخترم و ویزیت کرد و براش آزمایش چک زردی نوشت. اون روز از صبح صورت دخترم زرد شده بود. حتی چشماش. برای اینکه موقع آزمایش دادن اذیت نشه سریع پوشک ارغوان و عوض کردم و بهش شیر دادم تا خوابش ببره برای همین نوبت نمونه دادنمون عقب افتاد.  تا جواب آزمایش آماده بشه خانم دکتر رفته بود و دکتر جایگزینش آقای عرب حسینی دستور بستری داد. زردی دخترم به 13.8 رسیده بود. خیلی ناراحت...
1 شهريور 1393

خاطره زایمان- بخش اول

یه چند روزی بود خیلی حال و روزم فرق کرده بود. انگار یه دفعه چند کیلو سنگین تر شده بودم. دیگه نای راه رفتن نداشتم. خیلی سعی میکردم سرپا بمونم و یه کمی پیاده روی رو داشته باشم. اگه نمیشد بیرون برم هم تا جایی که میشد بیشتر کارهای خونه رو خودم انجام میدادم که یه حرکتی داشته باشم. ولی دیگه همه چی داشت سخت میشد. به نفس نفس زدن افتاده بودم. شکمم هم خیلی پایین اومده بود. سر بچه رو دقیقا توی لگنم حس میکردم. یه چند وقتی بود که حس میکردم دارن استخونهای لگنم و به دوطرف میکشن. مهره های پایینی کمرم هم درد میکرد و اگه چند لحظه طاقباز میخوابیدم سریع کمرم میگرفت. شوهرم دائم میگفت "زودتر بریم خونه مادرت، اگه اتفاقی بیفته من دست و پام و گم میکنم و نمید...
30 مرداد 1393

پایان نه ماه عاشقی

دست و پاهای کوچیکی که تو دلم وول میزنن نمیذارن به سمت چپ بخوابم. همه تنم از حرارت میسوزه ولی یه فرشته تو دلم مجبورم میکنه لحاف و بپیچم دور شکمم که راحت بخوابه و یه گوشه کز نکنه. هرچی میگذره بیشتر و بیشتر خودش و لوس میکنه. بیشتر شیفته ش میشم و بیشتر به ضربه هاش عادت میکنم. ضربه هایی که تا چند روز دیگه قراره دلم و ترک کنه. بی صبرانه منتظر به آغوش کشیدنشم واز طرفی هم میدونم دلم برای این همه دونفره ای که تو این نه ماه داشتیم تنگ میشه. یه دلتنگی که شوهرم هیچوقت نمیتونه درکش کنه. مردها نه ماه دیرتر از زن ها این حس و می فهمن. یک دفعه میشن یه گوشه ی یه مثلث. یک شبه "پدر" میشن. یه روز بعد ازظهر همسرشون و به همراه یه نینی کوچولو از...
5 مرداد 1393

عشقی از جنس ارمیا

دیا (خاله. فکر کنم به قیاس از کلمه ی دایی ساخته). دیا دیا... هر کاری که میخواد انجام بده صدا میزنه که برگردم و نگاهش کنم. حتی اگه اون کار و برای بار صدم انجام بده. من هم با همه وجود دوست دارم بشینم و نگاش کنم. نمی تونم عشقی که بهش دارم و با کلمات تفسیر کنم. دوسم داره و من هم شدیدا دوسش دارم. هنوز نمیتونه کامل جمله بندی کنه. بیشتر دوست داره با ایما اشاره حرف و منظورش و برسونه. انقدر حرکاتش دلنشینه که دوست داری انگشتهای کوچیک مردونه ش و گاز بگیری. مخصوصا وقتی لقمه میخواد. انگشت اشاره دست راستش و میزنه کف دست چپش و میگه "نونی". موتور شارژی داره ولی یکبار محض رضای خدا رو صندلی موتورش نمیشینه. مثل این موتورسوارهای حرفه ای یا جلوی ...
29 تير 1393

آخرین نامهربان بارداری

سه شنبه شب آخرین پرولوتون و زدم. خیلی آمپول دردناکیه. یعنی بود. ,یعنی دیگه تموم شد. دوره ی آخرین نامهربون هم به پایان رسید. فقط موند دوفاستون، آسپرین، ایزی آیرون، کلسیم و انسولین. هر کدوم دیگه بسته های آخرشونه. الان که کشوی پایینی یخچال و نگاه میکنم دیگه لذت میبرم. لبالب پر از قرص و آمپول نیست. صبح سه شنبه جواب آزمایشم و برای خانم دکتر بردم. کم خونیم به رغم خوردن روزی سه تا ایزی آیرون مدام تشدید میشه. قند ناشتام هم دوباره بالاست. تجویز دکترعارفی مشاوره با متخصص غدد و متخصص خون بود. وقت گرفتم و رفتم. دکتر غدد فقط مقدار انسولینم و بیشتر کرد و متخصص خون هم آزمایش ذخیره آهن برام نوشت. قراره چهارشنبه دوباره برم پیشش برای ویزیت مجدد و نشون دادن...
25 تير 1393

تجربه ای از بلوک زایمان

دیروز از صبح منتظر تکونهای دخترم بودم. ولی انگار نه انگار. قرار بود روزی سه بار، هر بار به مدت بیست دقیقه حرکتهاش و چک کنم و این فسقلی حداقل 4 ضربه رو بزنه. وگرنه برم برای کنترل. چون ماه آخره آدم بیشتر نگران میشه و دائما به خودش میگه سریع کنترل کنم که خدای نکرده فردا بخاطر یه کنترل صدای قلب پشیمون نشم. هرچی بیشتر و بیشتر صبر کردیم خبری نشد. بعد از خوردن ناهار و یه لیوان شربت خیلی شیرین امید داشتیم یه حرکتی اتفاق بیفته ولی نه. همچنان موضع خودش و حفظ کرده بود و به روش نمیاورد که اینجا دونفر نگرانشن. حدود 6 و نیم بعد از ظهر بود که زدیم بیرون تا یه درمونگاهی جایی رو پیدا کنیم صدای قلبش و چک کنن. حتی درمانگاههای شبانه روزی هم ماما...
21 تير 1393

ورود به آخرین ماه انتظار

روزها میگذرن و اتفاقهای تازه پی در پی هم پیش میان. یکی از این روزها شدیدا گله داره و یکی دیگه بهترین روزهاش و داره میگذرونه. دوستانم و میگم. دوستهایی که برای بعضیاشون از صمیم قلب خوشحالم مثل آیدا و محیا که معجزه مادری رو در وجودشون حس کردن و دوستایی که این روزها دلشون خاکستری تر از هر ابر بهاریه. یا دوستایی که روزها رو میشمرن تا از قطار خیال پیاده شن، تا تکلیفشون معلوم شه که بار شیشه شون و برداشتن یا  نه. این روزها برای من و تو هم خاصه. برای تو عزیزی که تو راهی. برای تو گل دختری که داری میای تا همه چی رو زیر و رو کنی. بشی دنیای من و پدرت. دیگه چیز زیادی به دیدار نمونده. این چهار هفته آخر و هم باید صبوری کنم که روزها همینطور...
17 تير 1393