سی سالگی
امروز وارد سی سالگی شدم. یه مرحله جدید از زندگی. راستش همیشه از رسیدن به این عدد وحشت داشتم. احساس میکردم خیلی چیزها باید تو زندگیم تغییر کنه. ولی خوبه که تنها تغییر این سنم داشتن تو شد و این همون چیزیه که نمیذاره مثل سه چهار سال اخیر دچار افسردگی روز تولد بشم. دیگه وقتشه یه نگاهی به کتاب "زن سی ساله" بالزاک بندازم و کم کم ذهنم و با این سن وقف بدم. دلم نمیخواد اسیر این عدد شم. این چند روز و خونه ی مامان گذروندم. خیلی روزهای خوبی بود. پنجشنبه یه تولد کوچیک دور هم گرفتیم و روز بعدش به همراه داییهام رفتیم پیک نیک. خیلی سر به سرم گذاشتن ولی واقعا خوش گذشت. خونواده ای که همیشه و تو هر مرحله ای کنارم بودن باعث شدن این چند روز بیشتر از دا...