شیری از شیره ی وجود
با چشمهای درشت قشنگش زل میزنه تو صورتم. بغلش میکنم. ابروهاش ومیده بالاتر که چشماش بیشتر باز شه و لبهای کوچیکش و غنچه میکنه. دوست دارم ریز ریز صورتش و ببوسم. دستهاش و میاره بالا و انگار تو هوا دنبال یه چیزی میگرده. انگشتهای سفید کوچولوش و میگیرم بین لبام و میبوسم. همین که تقلاش و برای رسیدن به شیر می بینم با لذت شروع میکنم به سیر کردنش.
قبل از گرفتن سینه م حرص میزنه ولی همین که به شیر رسید با متانت و آرامش غذا میخوره. وقتایی هم که من دیر جوابش و بدم موقع شیر خوردن کلی غر میزنه. انقدر موقع خوردن عجله میکنه که میپره تو گلوش و به سرفه میافته. خیلییییی دوست داره یکی باهاش حرف بزنه یا اینکه زیر چونه شو نوازش کنه. عادت داشت روزها رو بخوابه و شبها رو بیدار، منتظر صدای کسی بمونه. الان دیگه داره عوض میشه. اگه خودش هم بخوابه دیگه من خواب ندارم. تا صبح هزار بار از خواب بیدار میشم نکنه تو بیدار باشی و گرسنه ت باشه. نکنه شیرم سیرت نکنه. نکنه پتو رو از روت پس زده باشی. نکنه زیرت خیس شده باشه و بیقرارت کنه.
امروز بیست و هشت روزت شد. بیست وهشت روزه که دارم با بوی تنت مست میشم. بیست و هشت روزه که کارم شده شیر دادن و عوض کردن پوشک و خوابوندن تو و دوباره همین چرخه ی لذت بخش تکراری. بیست و هشت روزه که من با تو مادرم. بیست و هشت روزه که بهترین هارو برات میخوام و بیشترین ترسها ریخته تو دلم. دوستت دارم دخترکم.
ارغوان در روز چهارم تولدش در بیمارستان. (بخاطر زردی بستری شده بود)
دخترکم روز هفتم تولدش. بعد از یه حموم حسابی، راحت خوابیده