دل تنگی دخترانه
کنارش دراز میکشم و لپ تاپ و روشن میکنم. از بیخوابی شب قبل هنوز گیجم ولی دیگه نمیتونم هم بخوابم. دائما حواسم به چشمای نیمه بازشه که میخواد بخوابه ولی نفخ و دل پیچه مانع میشه. آروم با دستم میزنم روی سینه ش و لالایی میگم تا چشماش دوباره بسته شه. منظره ی صورتش از نیم رخ خیلیییی قشنگه. مخصوصا دماغ فندقی ریزش.
فکر میکنم حتما اون هم مثل من از خونه موندن حوصله ش سر رفته. هرچند تجربه ی من و از دنیای بیرون از این چهاردیواری نداره. نمیدونه اون بیرون چه خبره. ساعتهای شلوغی مترو کیه. سه چهارماهی میشه که با اتوبوس و مترو جایی نرفتم. دلم حتی برای صدای دستفروشها هم تنگ شده. برای دینگ دینگ دینگ قطار توی هر ایستگاه و خانمی که اسم ایستگاه و اعلام میکنه. دلم حتی برای صدای رادیوی تاکسی ها و برای غر زدن ها و تحلیل های سیاسی مردمی که یه بعدازظهر داغ خسته و کوفته دارن برمیگردن خونه هم تنگ شده.
برای پارک ساعی، برای پیاده دوردور کردن تو خ ولیعصر، برای بازار تجریش. برای اینکه آلبالو و قیصی ترش بگیرم و بدون اینکه برام مهم باشه کسی نگام میکنه همینطور راه برم و بخورمشون و دستام و لبام قرمز قرمز شه. بعد برم امامزاده. یه چادر نخی که معلوم نیست سرچند نفر رفته رو بردارم. بندازم سرم و برم داخل حرم. تو هر تیکه آینه ی در و دیوار خودم و برانداز کنم. بعد بشینم دعای زیارت و دعای توسل بخونم و بزنم بیرون.
دوست دارم دوباره مثل اون قدیم قدیما (البته نه خیلی قدیم هاااا. مثل زمان مجردی) ماشین و بردارم و برم کوهسار. به مامانم بگم بیا بریم قم، سر خیابون نرسیده نظرش و عوض کنم که "قم دوره و باید کله سحر راه میافتادیم که نماز ظهر اونجا باشیم وگرنه فاز نمیده،" بعد راه بیفتم سمت امامزاده داوود و توی وسط راه اتراق کنیم تا روز بگذره. ده، یازده شب هم که شد دوتایی یه فلاسک چایی برداریم و بریم تو اتوبانهای شهر بچرخیم. وقتی هم خسته شدیم فقط و فقط برای خوردن چایی بریم پارک لاله. خوش بودیم ها خخخخ
دوران خوشی بود. دلم برای اون روزها خیلی تنگ شده. البته بعد از یه مدت دوباره شروع میشه. دوباره تکرار میشه همه ی این دور زدنا. ولی این دفعه تا چشم به هم بزنم من میرم رو صندلی شاگرد و دخترم میشینه پشت فرمون. شب که میشه یه فلاسک چایی برمیداریم و میزنیم به دل خیابون...