یه برگ دل نوشته:
یک لبخند لبهای ظریفت کافیه تا طوفان سرکش درونم رو آروم کنه.... همه وسعت دستای من لالاییه و شیر اما دستای کوچیک تو آب حیات می بخشه. همین که دستای کوچکت رو میبوسم، سرت که شونه ام و نازبالش رویاش می بینه، زنگار غم از دلم زدوده میشه. مخدر بوی تنت نشئه ام میکنه، دل از کف میدم. من مادرم و تو فرزند ولی من به آغوش تو محتاجترم تا تو به آغوش من. اگه دوست دارم شیردادنت طول بکشه نه برای آرامش تو، که برای آرامش خودمه. زیرورو میشم با یه گوشه چشم سیاهت که از زیر سینه م زل میزنه تو چشمام. یه دنیا حرف تو چشماته اما من الفبای قشنگ تو رو بلد نیستم، تنها در همین حد که خوبی و خوشحال یا خدای نکرده از چیزی آزرده.
دخترم مادروار مادرت و یاری کن. من یه درختم که نه از ریشه هام، که از برگهای حضور تو حیات میگیرم. چقدر داشتنت عزیزه و مادر بودن چه دلنشینه. چقدر قشنگه که هر شب تا صبح بارها از خواب بیدار شم و بهت زل بزنم که مطمئن شم ریه های قشنگت از هوا خالی و دوباره پر میشن. امروز شصت روز شد که تو رو دارم و ذره ذره قدکشیدن و تغییراتت و تو اعماق قلبم ثبت کردم که مبادا از ذهنم پاک شه. مثل هفتم آذر 92 که دوتا فرشته ی دیگه تا دلم همراهیت کردن. مثل نوزدهم آذر ساعت 6 بعد ازظهر که وقتی خط دوم خودش و نشون داد عین دیوونه ها دور خودم میچرخیدم. مثل سوم فروردین که سه تا ضربه ی کوچیکت از یه آدرس قشنگ صدام زد؛ پایینتر از ناف سمت چپ دلم، مادرانه ترین ارگان یه زن. مثل جمعه ی پیش که تو 54مین روز تولدت گوشهای ظریفت سوراخ شد تا کم کم تن به زینت دنیا بدی اما مبادا دل بدی.
دخترم همه ی خوبیهای دنیا بدرقه ی قدم به قدم راهت. خیلی حرفا دارم که ذهنم بین این حرفا و نوشتار فاصله میندازه. بدون که بزرگترین دلیل آرامش این روزهامی و دلنشین ترین بهانه برای دوام. این روزهایی که برچسب افسردگی بعد از زایمان خورده، روزهاییه که اگه یه لحظه ازت غافل شم از سر ناشکری به سراغم میاد.
پنج شنبه 10 مهرماه 1393
امروز 13م مهرماه مصادف با عید سعید قربان دخترنازنینم دوماهه شد. دیروز هم واکسن دوماهگی رو زد.