ما سه نفریم
زود فراموشکار شدیم. این مدت از هم فاصله گرفتیم. انگار دوتا قطب مشابه آهنرباییم که داریم همدیگه رو دور میکنیم. بادومهای روزهای نه چندان قدیم و چایی داغ و بگو و بخند، جاش و داده به یه تنهایی بزرگ دونفره. تو اونور آب، من اینور آب. بی سر و صدا بدون اینکه حرفی بزنیم هرکدوم یه طرف لیوان چاییمون و بالا و پایین میبریم. بعد تو میری سراغ ریموت تلویزیون و من میرم سراغ موبایلم.
ارغوان خوابیده. پتو رو تا روی شونه ش بالا میکشم که مبادا سردش بشه. دلم میخواد شکلات توی قندون و بردارم ولی به خودم قول دادم زودتر از این ریخت بیام بیرون. قراره بشم همون آدم سابق. اول باید از ظاهرم شروع کنم، بعد از روانم. این روزها خیلی زودرنج و عصبی شدم. منتظر یه تلنگرم که بریزم به هم.
شاید اینطوری که تو میگی افسردگی بعد از زایمان باشه...! ولی نه، این نیست. زندگی بزرگترین هدیه شو به من داده. پس فقط و فقط یه دلیل داره؛ خستگی. این روزا هم دلم تعطیلات میخواد هم جسمم. دلم بهونه میخواد که مثل روزهای قدیم سرخوش سرخوش با صدای بلند بخندم. صبح که از خواب پامیشم اول برم سراغ آینه یه صفایی به سر و صورتم بدم بعد روزم شروع شه. پشت چهارراه، با طرف کلی چونه بزنم و آخرش واسه خودم یه دسته گل بخرم. یه وقتایی اصلا حواست به من نیست. به من که همراهتم نه فقط همخونه ت...
پ ن1: این پست مال هفته پیشه که منتشرش نکرده بودم. نمیدونم چرا خواستم بذارمش
پ ن2: الان همه چی آرومه. ولی باید بهتر شه. باید بشه مثل قبل. الان دیگه جایی برای شکننده بودن نداریم. الان دیگه فقط من و تو نیستیم. الان شدیم یه "ما" ی سه نفره که نفر سوم همه زندگی و آیندش به رفتار امروز ما بستگی داره. از الان میتونیم کاری کنیم که در آینده احساس امنیت یا ناامنی کنه. خیلی باید مواظب باشیم. هر دومون.
پ ن3: حق بدین که هر چند وقت یکبار بخوام خودم و لوس کنم و نازک نارنجی باشم. مادر هم که بشی بعضی وقتا دختر کوچولوی درونت پاشو محکم به زمین میکوبه و میافته سر لج. اونوقته که دیگه حریفش نمیشی. حرفای اون از زبون تو جاری میشه و دلت مثل دل کوچیکش دنبال بهونه میگرده واسه قهر.