روز از نو روزی از نو...
روزها انگار با هم مسابقه دارن. تند و تند همدیگه رو دنبال میکنن. پاییز بعد از تابستون، زمستون بعد از تابستون، بهار بعد از زمستون و حالا دوباره تابستون گرم و سوزان بعد از یه بهار دلچسب. به همین زودی همه فصل ها رو تجربه کردی و تا یک ماه دیگه همه ی ماههای سال به کوله بار کوچیک تجربیاتت اضافه میشه. از همین الان یه دنیای برای خودت داری که توش آدمها و نسبتهاشون معنی داره. شکل ماشینها معنی داره. خونه معنی داره. حتی خرسی کوچولو هم برات آشناست و اسمش معنی داره.
داری قد میکشی و خیلییییی با روز اولت فرق کردی. وقتی تو رو دادن بغلم یه کوچولوی خیلی ظریف بودی با انگشتهای ریز و حساس که انگار پوستی رو بدنش نبود. الان واسه خودت یه ناقلا شدی که میتونه بدون کمک چند ثانیه ای روی پای خودش بایسته، میتونه دست بزنه و برقصه، میتونه قاشقش و دست بگیره حتی اگه همه ی غذاش و روی لباسش بریزه. خیلی با روز اولت فرق کردی. من هم با تو فرق کردم. جاافتاده تر شدم. انگار سالهاست دارم مادری میکنم. شدی همه امیدم. شدی تنها دلیل بودنم، تنها دلیل موندنم. انگار قبل از تویی برای من وجود نداشته و بعد از تویی هم نخواهد بود.
دخترکم، این روزها شدم پر از دلتنگی و تکرار و تکرار و تکرار. شبها که تا صبح به هر صدایی از طرف تو رشته نازک خوابم پاره پاره میشه و صبح که بعد از بیدار شدن تو محکوم به ترک خوابم، مبادا از روی تخت بیفتی....
بگذریم سر گلایه باز نکنم که خیلی وقته رو سوی این منزل نکرده م. مطمئنم اگه بگم میشم صدای خیلی از مادرا. نه که خدای نکرده از تو گله کنم. شاید از پدرت. شاید از خودم...
دوباره میخوام این خونه رو آب و جارو کنم. خیلی وقته در و دیوارش دستی نخورده. بازم منتظرتونم. از این به بعد با همه یواشکیام. با همه حرفهای زنونه و بعضا خاله زنکیم. با همه بغضا و شادیم. تنهام نذارین.