ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

از هر دو جهان آزادم

اواااااااااا. چرا روی مبلا رو با ملافه نپوشوندی؟؟ نمی گی مبلات زود کثیف میشه؟ اوااااااااا. چرا روی فرش ها روفرشی پهن نمیکنی؟؟ فرشات لکه میشن باید زود زود بشوریا. اوااااااااا. چرا سلفونهای روی وسایل برقیتو به این زودی باز کردی؟؟ من تا سه چهارسال با همون سلفون ازشون استفاده میکردم. اواااااااااا. چرا ته قابلمه هات به این زودی خط افتاده؟؟ من که خیلی مواظب بودم. سرویس چدنم و تا دوسال اصلا باز نکردم. اواااااااا. دلت میاد تو این سرویس چایی بخوری؟ این فقط دکوریه آخه. اواااااااا. حیف این روتختی نیست همینطوری استفاده میکنی؟؟ من که فقط روز پاتختی پهنش کردم چشم خواهرشوهرم و درآرم. پارچه ش ترکه خوب. اوااااااا...
11 دی 1393

یه وقفه نسبتا طولانی

اولا یه معذرت با طعم ماچ و بوسه چون این روزها انقدر سرم شلوغ بوده که نشد بیام و وب و تازه کنم. دوما بریم سراغ این روزا: دخترکم شده چهارماه و نیمه. یه قند عسل که نگو. از همین الان هرطوری شده حرف خودش و به کرسی مینشونه. دیگه دوست نداره تو شلوغی بغل کسی دیگه بره. یه وقتایی که حوصله نداره حتی اگه کس دیگه نگاهش کنه محکم میچسبه به من و گریه میکنه. دوست نداره خیلی بغل به بغل شه. خونه مون و میشناسه و رختخواب خودش و خیلی دوست داره. خلاصه این که کلی نسبت به اطرافش و آدمهای اطرافش شناخت پیدا کرده. خیلی کارهاش جالبه. هر روز یه چیز جدید یاد میگیره و هر روز یه حرکت نو ازش میبینیم. البته این مدت یه کمی وزن کم کرده اونم بخاطر اینکه سر...
28 آذر 1393

اولین سالگرد حضور

تا قبل از تو انگار دقیقه ها و ثانیه ها قهر بودن با من. نه عقربه های ساعت میلی به جلو رفتن داشتن و نه برگه های تقویم میلی به ورق خوردن. انگار هر روز که بیدار میشدم دوباره همون روز قبل بود. ترس هرگز نبودنت انقدر بزرگ بود که با هر دلخوشی ای مقابله میکرد. امید شنیدن صدای قلبت که یه دنیا از من دور بود، الان همه دنیای من و احاطه کرده. پارسال چهارم آذر خجسته روزی بود که مقدر شد باشی. ولی الان به فاصله یک چشم به هم زدن یکسال از روز خلقت تو گذشته. یکسال با هزار و یک واهمه که نکنه نتونم مادر خوبی باشم. یکسال با دعا و خنده و سونوگرافی و روزشماری برای وعده بعدی دیدار. وقتی با منی زمان چقدر زود میگذره... به رغم همه سختی ها چقدر ما زنهای میکروی...
3 آذر 1393
1420 11 15 ادامه مطلب

عشق در من سما می رقصد...

دارم به یکسالگی حضور دخترم نزدیک میشم. پاییز پارسال این روزها برام پربود از استرس و فکرهای سیاه و سفید. با اصرار ال دی رو شروع کردم و خودم وارد سیکل شدم که یه ماه دیگه منتظر نمونم. پارسال این موقع من بودم و شیشه های پر از خون آزمایشگاه و بازوهای کبود. من بودم و بی صبری. من بودم و فرار از چشمهای کنجکاو و گاها آزاردهنده ی دیگرون که مبادا کسی بپرسه "پس کی میخوای دست به کار شی؟". من بودم و دلتنگی و هزارتا شعر نگفته و هزارتا گل که منتظر یه اشاره بودن واسه شکفتن. من بودم و اون بود و شبهایی که تنها حرفمون مطمئن شدن از تاریخ ویزیت بعدی بود. از دل دردهایی که نداشتم و نگرانم میکرد که نکنه تخمکی بالغ نشده. پارسال سنگینی یه حرف بود رو دل...
23 آبان 1393

پایان سه ماهگی ارغوان

مدتی بود که همه چی به هم ریخته بود. هم حال من هم حال سیستم. الان بحمدلله همه چی روبه راهه. دخترم زودتر از اون چه انتظارشو داشتم آغون میگه و حرکات بدنیش هم خیلی قویتر شده. به تنهایی همه روزم و پر میکنه. میل شدیدی به نشستن داره که خیلی اجازه نمیدم. خودم توی بغلم مینشونمش و کمرش و نگه میدارم. تو این مدت که نبودم یه عالمه حرف دارم برای زدن. فعلا فقط همین و بگم که خدا رو شکر. این هم چندتا عکس تا پست جدید. روز عید قربان همراه نفسم ارمیا که به ارغوان میگه "آجی نینی" :  تازه از بیرون رسیدیم خونه ی مامانی: وقتی ارغوان نخواد که بخوابه:   لالا لالا گل زردم، که من دور تو میگردم... ...
17 آبان 1393

عذرخواهی

سلام. بدلیل مشکلی که سیستمم پیدا کرده نمیتونم پست جدید بذارم. با گوشی برام سخته. به زودی با عکسهای جدید میام   نگارعزیزم مامان شدنت و تبریک میگم عزیزم. بعد این ریاضت که کشیدی این شیرینی گوارای وجود
6 آبان 1393

برای ما

می بینی روزها چه زود میگذره؟ یادش بخیر. سه سال پیش رفتیم بالای برج میلاد، چشمهای همدیگه رو دیدیم، شهر و دیدیم و آرزو کردیم تو شلوغی این شهر یه خونه هم مال ما باشه. یه سقف گذاشتیم و چهارتا دیوار. دل روی دل استارتش و زدیم و گفتیم یا علی. بعدش تو یه غروب قشنگ پاییز با یه دسته گل سفید و صورتی اومدی دنبالم و هم خونه شدیم. از همون روز اول پشت به پشت هم وایسادیم و چرخهای این زندگی رو با هم هل دادیم جلو. با هم گریه کردیم، خندیدیم، دعوا کردیم، قهر کردیم، آشتی کردیم، شب تا صبح بیدار موندیم، از هم ایراد گرفتیم، پشت هم وایسادیم و یه عمر طولانی رو توی روزهای انگشت شمار سه سال تجربه کردیم. نه که همه چی عالی باشه. نه که همه چی بد باشه. شدیم یه زن و شوهر...
25 مهر 1393

یه برگ دل نوشته:

یک لبخند لبهای ظریفت کافیه تا طوفان سرکش درونم رو آروم کنه.... همه وسعت دستای من لالاییه و شیر اما دستای کوچیک تو آب حیات می بخشه. همین که دستای کوچکت رو میبوسم، سرت که شونه ام و نازبالش رویاش می بینه، زنگار غم از دلم زدوده میشه.  مخدر بوی تنت نشئه ام میکنه، دل از کف میدم. من مادرم و تو فرزند ولی من به آغوش تو محتاجترم تا تو به آغوش من. اگه دوست دارم شیردادنت طول بکشه نه برای آرامش تو، که برای آرامش خودمه. زیرورو میشم با یه گوشه چشم سیاهت که از زیر سینه م زل میزنه تو چشمام. یه دنیا حرف تو چشماته اما من الفبای قشنگ تو رو بلد نیستم، تنها در همین حد که خوبی و خوشحال یا خدای نکرده از چیزی آزرده. دخترم مادروار مادرت و یاری کن. من یه درختم...
13 مهر 1393

پایان چهل روزگی

عزیزکم یکشنبه روز چهلم تولدت بود. 23م شهریور 1393. روز به روز داری بزرگتر میشی و هر روز کلی با دیروزت فرق کردی. بیشتر و بیشتر داری دنیای اطرافت و ما رو میشناسی. به حضور من و پدرت توی خونه عادت کردی. خیلی عجیبه که از الان میدونی به غیر از من و تو کس دیگه ای هم توی خونه هست که وقتی از بیرون میاد براش ذوق میکنی. دست و پا تکون میدی و انقدر خودت و لوس میکنی و ادای گریه درمیاری تا بغلت کنه. خیلیییی ناز میخندی خیلیییی. دیگه اون لبخندهای غیر ارادیت دارن جاشون و به خنده های واقعی و با احساس میدن. ساعت خوابت خیلی کم شده. خیلی مقاومت میکنی که نخوابی. مواقع بیداری هم تا کسی باهات حرف نزنه آروم نمیشی. جدیدا هم که تفریحت شده تو بغل ما خونه رو بگردی و ا...
22 شهريور 1393