خدایا بازم شکرت شکرت.
دیشب آز دوم بتا رو دادم. بماند که چه حاشیه هایی پیش اومد. امروز هم جوابش و گرفتم. خدارو شکر مقدارش به 1337 رسیده بود و این خیالم و راحت میکرد. دیروز بعد از ظهر بعد از دانشگاه دوباره رفتم بیمارستان پیش دکتر عارفی تا داروهایی رو که تموم شده بود دوباره برام بنویسن. تا برسم خونه شده بود 8 شب. خیلیییییی خسته بودم. از صبح ساعت 4ونیم بیدار بودم. یه ارائه کلاسی داشتم که خیلی برام سنگین بود و باید حسابی آماده میشدم. خدارو شکر اونم به خوبی برگزار شد.
راستی این چند روزه به غیر از من عاطفه و نیلوفر و لیلا و مارال هم مامان شدن. یعنی دیگه چی میتونه بهتر از این باشه. دوتا از دوستهای خیلییییی گلم هم قراره تا آخر این ماه مامان بشن.
خیلی این چند روزه خوشحالم. به غیر از دل دردهای گاه و بیگاه و سرگیجه های نامنظم هیچ علامت خاصی ندارم. منتظرم ببینم این فینگیلی ها چطوری ابراز وجود میکنن.
دوست دارم همه این حس ها رو داشته باشم. هم ویار داشته باشم. هم شکمم بزرگ باشه. هم درد زایمان بکشم و لحظه به لحظه همه شو تجربه کنم. از همین الان روزی هزار تا مادرانه به سرم میزنه. برای دخترم، برای پسرم. برای فردای هر کدومشون هزار و یه برنامه میریزم. هزار و یه آرزو میکنم.
راستی دوستان اول این که مرسی از ابراز احساساتتون. واقعا ممنونم. دوم اینکه بعضیا راجع به مراقبت ها پرسیده بودن. این سری به غیر از دوروز اول دیگه نخوابیدم. از روز سوم روزی یکساعتی پیاده روی آروم داشتم. فقط تا یه هفته کار دیگه انجام ندادم. بعد اینکه به بلند نکردن چیزهای سنگین دقت میکنم. همین. این روزها براتون خیلیییییییییی دعا میکنم. شما هم برای من دعا کنید. ممنون که هستید.
به زودی دوباره میام و از احوالات این روزها مینویسم.