یک 24 ساعت کاملا معمولی
لالا لالا گل پونه، گل زیبای بابونه...
هرچی بلدی و بلد نیستی رو نصفه و نیمه میخونی. وسط لالایی گفتن کم میاری و شروع میکنی به بدیهه سرایی. هر قافیه ای به ذهنت میرسه رو میچینی کنار هم که تن صدات تغییر نکنه و لالایی قطع نشه. پات هم که باید به حرکت ادامه بده تا مطمئن شی خواب به چشمای نازش اومده. حالا دیگه نوبت شیر دادنه. میگیری بغلت و آروم شیر میدی. تن صدات و هی پایینتر و پایینتر میاری تا آخرش بشه زمزمه. چشماش دیگه بسته شده و با یه قیافه ی معصوم و در عین حال جدی خوابیده. خوب حق هم داره بچه م. قراره تو خواب به کارهای مهمی برسه.
میذاریش روی تخت خودش. سرتو که میاری بالا میخوری به آویز موزیکال بالای تختش و یه صدای دینگ کافیه تا مثل فشفشه از جا بپره و با تکون دادن و کوبیدن پاهاش به تخت بهت بفهمونه که خرسهای چرخون بالای تختش و میخواد. موزیکالش و کوک میکنی و خودت هم میشینی پای تخت. دیری دیری دیری دین، دی دیری دین...
آهنگ تموم میشه و پروسه ی خوابوندن نینی از اول شروع میشه. این دفعه زودتر خوابش میبره. میذاری روی تخت و با احتیاط کامل میای عقب. دوست داری یه کتاب بگیری تو دستت، دراز بکشی روی مبل و کسی کار به کارت نداشته باشه. میای دراز بکشی یه صدای مردونه: "عزیزم چایی نداریم؟" دروغ چرا، یه وقتا این عزیزم از فحش بدتره. خسته ای ولی میدونی اون هم خسته ست. پامیشی و بی صدا میری تو آشپزخونه. زیر کتری و روشن میکنی و بعد دوتا رفت و آمد دوتا لیوان چایی خوشرنگ میریزی، میذاری تو سینی با قند گل سرخ میاری وسط. جلوی تلویزیون خوابش برده. " پس من این چایی رو واسه کی دم کردم؟!" چایی خودت و سر میکشی و میری روی تختت که بخوابی. از صبح از گوشیت بیخبری. یه چرخ تو تلگرام میزنی و از احوال بقیه خبر میگیری. چشات سنگین میشه و خوابت میبره.
صدای ظریفش بیدارت میکنه. توی خواب دنبال تو میگرده. میری بغلش میکنی و دوباره بهش شیر میدی و تا صبح چند بار این مراسم ادامه داره. تازه اگه همسرت نصفه شب بیدار نشه و سوگلی آغوشش و نخواد. دم دمای صبح تو خوابت سنگینتر شده و میاریش روی تخت خودت کنار دستت تا هر وقت بیدار شد و شیر خواست لااقل از جات بلند نشی.
دیگه خوابش و کرده و میخواد بیدار شه. انگشت کوچیکش و میاره روی لبت. میخواد با دستش دهنت و بگرده. دماغت و میگیره و میکشه. آروم با انگشتش روی چشمات میزنه تا به زبون خودش چشم چشم دو ابرو بخونه. دلت نمیاد بیشتر از این تنهاش بذاری. تا چشمت و باز میکنی ذوق میکنه و جیغ میزنه. بعد روش و میکنه اونطرف که بره و تو هم دنبالش کنی. بغلش میکنی که از روی تخت نیفته. حسابی خوابیده و سرحاله ولی انگار تو رو با پتک کتک زدن. همه عضلاتت گرفته. دوست داری بالش و روی سرت بذاری که صدایی نباشه و بخوابی. ولی دیگه صبح شده. صبح دم ظهر. بازم روز از نو روزی از نو.
بعد از دستشویی و عوض کردن پوشک و لباسش فرنی براش درست میکنی. اگه سر لج نباشه میخوره اگه نه، همه فرنی رو از دهنش میریزه بیرون. میری آشپزخونه ظرفای دیشب و بشوری و ناهار بذاری پشت سرت میاد و به هرچیزی که نباید دست میزنه. دستاش و میشوری و میبری توی هال. مینشونیش پای اسباب بازیاش و تا یه ناهار بذاری این صحنه حداقل ده بار دیگه تکرار میشه. آخرش هم با کلافگی از پات میگیره و بلند میشه و میخواد بغلش کنی. همینطوری که توی بغلته غذا رو هم میزنی. در ظرف و میذاری و میای خودت هم باهاش میشینی. موبایل و که فراموش کن چون انگار مال اون بوده و تو بی اجازه برداشتی. به لپ تاپ هم که کلا حساسیت داره. یا باید کاملا در اختیار اون باشه که با ناخنهای ریزش دکمه هاش و دربیاره یا بعد جیغ جیغ کردن رضایت به خاموشیش بده.
برای ناهار شوهرت میاد خونه و هنوز اسباب بازیهای روی زمین و جمع نکردی. جورابهای دیروز هم مونده زیر مبل. خونه رو جارو هم نکردی ولی انگار کوه کندی. خسته ای. سفره ناهار و میندازی و خودت نمیفهمی چی خوردی. قاشق و از دستت میگیره. غذات و میریزه زمین. میخوای دورش کنی با پا میره تو غذات. یه لحظه غفلت میکنی لیوان آب پخش زمین میشه. خورده نخورده سفره رو جمع میکنی تا خسارت بیشتری بار نیاد. دوباره خوابش میاد و بالش و تکون تکون پا و لالایی.
دوست داری تکیه بدی به شوهرت و خودت و لوس کنی، باهاش حرف بزنی ولی بعد اخبار داره چرت میزنه. لم میدی روی مبل و چشمات گرم نشده فسقلی ازخواب بیدار میشه.
بعد این همه مفصل گویی چند ساعت باقیمانده تا شام و خواب شب بماند. چیزی که خستگی رو به تن آدم میذاره این جمله ست: " مگه از صبح چیکار کردی؟"...