ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

یک 24 ساعت کاملا معمولی

1394/4/27 14:56
نویسنده : niloofar
1,075 بازدید
اشتراک گذاری

لالا لالا گل پونه، گل زیبای بابونه...

هرچی بلدی و بلد نیستی رو نصفه و نیمه میخونی. وسط لالایی گفتن کم میاری و شروع میکنی به بدیهه سرایی. هر قافیه ای به ذهنت میرسه رو میچینی کنار هم که تن صدات تغییر نکنه و لالایی قطع نشه. پات هم که باید به حرکت ادامه بده تا مطمئن شی خواب به چشمای نازش اومده.  حالا دیگه نوبت شیر دادنه. میگیری بغلت و آروم شیر میدی. تن صدات و هی پایینتر و پایینتر میاری تا آخرش بشه زمزمه. چشماش دیگه بسته شده و با یه قیافه ی معصوم و در عین حال جدی خوابیده. خوب حق هم داره بچه م. قراره تو خواب به کارهای مهمی برسه.

میذاریش روی تخت خودش. سرتو که میاری بالا میخوری به آویز موزیکال بالای تختش و یه صدای دینگ کافیه تا مثل فشفشه از جا بپره و با تکون دادن و کوبیدن پاهاش به تخت بهت بفهمونه که خرسهای چرخون بالای تختش و میخواد. موزیکالش و کوک میکنی و خودت هم میشینی پای تخت. دیری دیری دیری دین، دی دیری دین...

آهنگ تموم میشه و پروسه ی خوابوندن نینی از اول شروع میشه. این دفعه زودتر خوابش میبره. میذاری روی تخت و با احتیاط کامل میای عقب. دوست داری یه کتاب بگیری تو دستت، دراز بکشی روی مبل و کسی کار به کارت نداشته باشه. میای دراز بکشی یه صدای مردونه: "عزیزم چایی نداریم؟"  دروغ چرا، یه وقتا این عزیزم از فحش بدتره. خسته ای ولی میدونی اون هم خسته ست. پامیشی و بی صدا میری تو آشپزخونه. زیر کتری و روشن میکنی و بعد دوتا رفت و آمد دوتا لیوان چایی خوشرنگ میریزی، میذاری تو سینی با قند گل سرخ میاری وسط. جلوی تلویزیون خوابش برده. " پس من این چایی رو واسه کی دم کردم؟!" چایی خودت و سر میکشی و میری روی تختت که بخوابی. از صبح از گوشیت بیخبری. یه چرخ تو تلگرام میزنی و از احوال بقیه خبر میگیری. چشات سنگین میشه و خوابت میبره.

صدای ظریفش بیدارت میکنه. توی خواب دنبال تو میگرده. میری بغلش میکنی و دوباره بهش شیر میدی و تا صبح چند بار این مراسم ادامه داره. تازه اگه همسرت نصفه شب بیدار نشه و سوگلی آغوشش و نخواد. دم دمای صبح تو خوابت سنگینتر شده و میاریش روی تخت خودت کنار دستت تا هر وقت بیدار شد و شیر خواست لااقل از جات بلند نشی.

دیگه خوابش و کرده و میخواد بیدار شه. انگشت کوچیکش و میاره روی لبت. میخواد با دستش دهنت و بگرده. دماغت و میگیره و میکشه. آروم با انگشتش روی چشمات میزنه تا به زبون خودش چشم چشم دو ابرو بخونه. دلت نمیاد بیشتر از این تنهاش بذاری. تا چشمت و باز میکنی ذوق میکنه و جیغ میزنه. بعد روش و میکنه اونطرف که بره و تو هم دنبالش کنی. بغلش میکنی که از روی تخت نیفته. حسابی خوابیده و سرحاله ولی انگار تو رو با پتک کتک زدن. همه عضلاتت گرفته. دوست داری بالش و روی سرت بذاری که صدایی نباشه و بخوابی. ولی دیگه صبح شده. صبح دم ظهر. بازم روز از نو روزی از نو.

بعد از دستشویی و عوض کردن پوشک و لباسش فرنی براش درست میکنی. اگه سر لج نباشه میخوره اگه نه، همه فرنی رو از دهنش میریزه بیرون. میری آشپزخونه ظرفای دیشب و بشوری و ناهار بذاری پشت سرت میاد و به هرچیزی که نباید دست میزنه. دستاش و میشوری و میبری توی هال. مینشونیش پای اسباب بازیاش و تا یه ناهار بذاری این صحنه حداقل ده بار دیگه تکرار میشه. آخرش هم با کلافگی از پات میگیره و بلند میشه و میخواد بغلش کنی. همینطوری که توی بغلته غذا رو هم میزنی. در ظرف و میذاری و میای خودت هم باهاش میشینی. موبایل و که فراموش کن چون انگار مال اون بوده و تو بی اجازه برداشتی. به لپ تاپ هم که کلا حساسیت داره. یا باید کاملا در اختیار اون باشه که با ناخنهای ریزش دکمه هاش و دربیاره یا بعد جیغ جیغ کردن رضایت به خاموشیش بده.

برای ناهار شوهرت میاد خونه و هنوز اسباب بازیهای روی زمین و جمع نکردی. جورابهای دیروز هم مونده زیر مبل. خونه رو جارو هم نکردی ولی انگار کوه کندی. خسته ای. سفره ناهار و میندازی و خودت نمیفهمی چی خوردی. قاشق و از دستت میگیره. غذات و میریزه زمین. میخوای دورش کنی با پا میره تو غذات. یه لحظه غفلت میکنی لیوان آب پخش زمین میشه. خورده نخورده سفره رو جمع میکنی تا خسارت بیشتری بار نیاد. دوباره خوابش میاد و بالش و تکون تکون پا و لالایی.

دوست داری تکیه بدی به شوهرت و خودت و لوس کنی، باهاش حرف بزنی ولی بعد اخبار داره چرت میزنه. لم میدی روی مبل و چشمات گرم نشده فسقلی ازخواب بیدار میشه.

بعد این همه مفصل گویی چند ساعت باقیمانده تا شام و خواب شب بماند. چیزی که خستگی رو به تن آدم میذاره این جمله ست: " مگه از صبح چیکار کردی؟"...

 
پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (10)

همراه رایانه
28 تیر 94 9:51
همراه رایانه مرکزی برای پاسخگویی به سوالات رایانه ای (به صورت شبانه روزی ) تلفن تماس از طریق خط ثابت : 9099070345 ادرس سایت : www.poshtyban.ir
زهرا معجزه زندگیم دخترم
29 تیر 94 0:10
سلام خوبی عزیزم؟ وایی نیلوفر جون شماهم همینطورید این وروجک منم همینه شیطون و کم خواب و بدغذا بخدا یه وقتایی میشینم گریه میکنم زندگیم اصلا رو روال نمیافته وقت سرخاروندن ندارم خسته شدم از کمک نکردن همسرم حال و روزم خییلی شبیه چیزی که نوشتی ایه شایدم بدتر خدا حفظ کنه بچه ها خدا بهت قوت بده
niloofar
پاسخ
عزیزممم خدا قوت به همه مادرها. همه ی ما خانمها کم و بیش با این صحنه ها درگیریم.
محبوبه مامان ترنم
29 تیر 94 8:07
سلام. چه صحنه های آشنایی حالا به همه اینها سر کار رفتن ما رو هم اضلفه کن نیلو جون. چه شود.....
niloofar
پاسخ
عزیزممممم واقعا خسته نباشی محبوبه جون
مامان ماریا
29 تیر 94 13:20
لا ااااااااااااااا ....اااااااااااااااا یک .
niloofar
پاسخ
عزیزیییییی
حبیبه
30 تیر 94 9:18
سلام نیلو جون الهی قربون همه زحمتهاش و خستگی هاش خوب این نیز بگذرد مهم اینه که عزیزامون خوب و خوش باشن من که عاشق پریماه و و کارهاشو بریز و بپاشاش هستم و میدونم شما هم عاشق ارغوان و کارهاشی نیلو خواهر ناشنوای منو دعا کن الان هفته بیست بارداریشه بچه اش دختره سه تا قبلا سقط داشته ایلان شکر خدا تا اینجای بارداری خوب پیش رفته دلم برات یه ذره شده از طرف من ارغوان جون رو ببوس
niloofar
پاسخ
حبیبه جونمممممم عزیزم اگه تونستی شماره تو تو خصوصی بذار بیارمت تو گروه. خیلی دلم برات تنگ شده. انشاءالله خواهرت هم به سلامتی زایمان میکنه گلم
آدی
30 تیر 94 10:54
دقیقا توصیف حال و روز من بود!!!! و جمله ی اخر!!!!!!!! بدترین فحشه از نظر من.بی انصافا!!!!
niloofar
پاسخ
عزیزمممممممم
گیتی
31 تیر 94 9:41
نیلو جونم سلام عزیزم خیلی برات خوشحالم امیدوارم این لحظه ها نصیبه همه مامانای منتظر بشه.دقیقا منم روزام همینطور میگذره با این تفاوت که من صبح تا ساعت 2 پیشش نیستم
niloofar
پاسخ
واقعا خسته نباشی گیتی جون. خدا قوت. مادرهای شاغل کارشون سختتره
نیلوفر جون
3 مرداد 94 11:41
نزدیکای تولد پرنسس ارغوان هستیم خواستم اول همه تبریک بگم مبارکه ایشا.. صد ساله بشه و سایه شما اقای پدر همیشه رو سرش باشه
niloofar
پاسخ
مرسیییییییی عزیزم. تولد شاه پسر تو هم مبارک باشه
شیمـا مـامـی رادیـن
3 مرداد 94 18:39
وااااای خدا قوت نیلو درکت میکنم با تمام وجود
niloofar
پاسخ
مامان آیدا
11 مرداد 94 0:49
خیلی این صحنه ها برامم تشناست..خسته نباشی عزیزم واقعا درکت می کنم
niloofar
پاسخ