روزهای شمارش
یه حس عجیبی دارم این روزا.
نمی تونم توصیفش کنم. یه جور خواستن و نخواستن توامان. یه مخلوطی از سودای رفتن و اشتیاق موندن. یه حالی بین انتظار و بی تفاوتی.
روزهای عجیبی رو دارم میگذرونم.
روزهایی که میدونی و بازم نا امیدانه شروع به شمارش روزها میکنی. روزهایی که هر دردی و هر حالت جدیدی رو دوست داری به فال نیک بگیری اما میدونی هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته. اعداد رو از یک تا بیست و هفت هر روز و هر روز مرور میکنی.
خدایا! یه وقتا فکر میکنم باید بلندتر داد میزدم تا صدام میرسید اون بالا بالاها. انقدر بالا که دیگه بهونه ای برای نشنیدنش نداشته باشی. ولی بعدش می بینم نه. این خبرا نیست. تو اقرب من حبل الوریدی.
پس به انتظار می شینم که بهترین و از تو بگیرم. هروقت سرت خلوت شد، جایزه ی صبر منو بده. من بهترین و ازت میخوام، مثل همیشه. اینبارهم منتظرم. همینجا رو زمین کوچیکت نشستم. کافیه سربرگردونی.
دلم برای گپ زدن باهات تنگ شده. خداجونم، وقت کردی یه فنجون قهوه مهمون من...