توهم
میدون توحید از اتوبوس پیاده میشم و تا خ کارگر و پیاده میرم. لپ تاپی که بخاطر کنفرانس امروز بردم دانشگاه روی دوشم سنگینی میکنه. اگه از یه چیز این لپ تاپ راضی نباشم اونم وزنشه. وقتی میرسم خیابون کارگر دیگه تحمل راه رفتن و ندارم. سنگینی کوله م به کمرم فشار آورده. تو خیابون نصرت یه کلینیک نازایی جدید توجهم و به خودش جلب میکنه. کلینیک نازایی سارا. چقدر تعداد نازاها یا به قول دکترا نابارورا زیاد شده. اینطوری که داره پیش میره فکر کنم به زودی تعداد این مراکز با تعداد مساجد محل برابری میکنه.
سوار تاکسی میشم تا برسم آزمایشگاه. خیلی خلوته. چهارتا دختر با مانتوی سفید کارشون تموم شده و دور هم پسته میخورن. به دماغ عمل کرده یکیشون نگاه میکنم و دلم برای قیافه جدیدش میسوزه. به این فکر میکنم که چقدر برای این شکلی شدن هزینه کرده.
از آزمایشگاه میام بیرون اما مردد میشم که برم خونه مامان یا نه. سنگینی لپ تاپ منو میکشونه سمت خونه. سوار مترو میشم و کوله مو به دختر خوش قیافه ای که نشسته میدم تا برام نگه داره. خیلی کنجکاوم بدونم تو این سه برگه آزمایش چی نوشته. چی کم بوده و چی زیاد که 12 تا بچه ام مردن.
12تا!!!! خودمم فکرشو نمیکردم حتی برای یک روز هم که شده 12 تا بچه داشته باشم.
خونه که میرسم دیگه رمقی برام نمونده. لبهام سفید سفید شده. دراز میکشم روی این مبل وفادار تا همه خستگیمو ازم بگیره. یکدفعه یادم میافته توراه کنجکاو چی بودم. برگه هارو درمیارم و تا جایی که سوادم قد میده اعداد آزمایش و با رنجی که مشخص شده یک به یک تطبیق میدم. به نظرمیرسه همه چی نرماله. پس چی باعث شد این نینی ها از دلم دور شن؟؟
روزهای آخر پریه و بازهم هوای تو به سرم زده. حتی توهم داشتنت هم قشنگه. خیلی حس خوبیه که هر حساسیتی رو به بوهای مختلف گردن تو بندازم. هر حالت تهوعی رو، هر کمردرد و دل دردی رو. خیلی خوبه که این روزها دوست دارم آلوهای ترش و از فریزر دربیارم و با شکم خالی بیفتم به جونشون. بعد تو دلم بگم بخور عزیزمامان. نوش جونت.
عجب چیزیه این توهم لعنتی. چقدر دلچسبه. میدونی اگه بهش پا بدی میبردت آسمون و از همون بالا بووووووووووووووومم میندازدت پایین ولی بازهم خودتو میسپاری به بالن خیالبافی.
پس فردا بازم نوبت ویزیت دارم. اگه نتیجه آزمایشها و درست درک کرده باشم از هفته دیگه وارد سیکل جدید میشم.