دلم بغل میخواد...
خدایا امروز یه عالمه آشوب هجوم آورده سمت دلم. نمیدونم چرا دلم عین شبهای دی ماه یخ زده.
دلم یه بغل میخواد که جز صدای یه قلب آروم هیچ صدایی نباشه. سرم و بذارم و تو این آغوش گم بشم. بعدش یه لیوان شکلات داغ و سربکشم. داغ داغ که درونم و گرم کنه و دیگه اینطوری نلرزم.
دلم دنبال یه زانو میگرده که سرم و بذارم. دلم که اینطوری میگیره تازه میفهمم چقدر بچه ام. دلم زانوی مامانم و میخواد که سر بذارم روش. مامانم هم آروم با دستش رو بازوم ضربه بزنه و لالایی بخونه. همینطوری چشمام سنگین بشه و بخوابم. بعد که بیدارشدم دیگه آدم بدهای قصه نباشن. دیگه شب سیاه تموم شده باشه و شیشه عمر دیو سیاه و یکی شکسته باشه.
نمیدونم چرا امروز اینهمه دل تنگم. دلم برای دلم میسوزه. واسه همین حال بده که قبل از هرچیز همیشه برای دل همه دعا میکنم. دل و که نمیشه با یه استامینوفن آروم کرد. این حالم به ترس آشنای آزمایش ربطی نداره. غبار چیزهای دیگه آینه دلم و تیره و تار کرده.
شاید پس فردا بودن یا نبودن فرشته هارو تست کنم. محیا راست میگه "خط دوم عزیز است، حتی اگر کمرنگ باشد."
پانوشت: برای یکی از عزیزانم دعا کنید. با این که ظاهرش سنگ صبوره ولی میدونم دل مثل گنجشکش آشوبه.