روز برفی
امروز خیلی برف قشنگی می اومد. سرکلاس بودم. ولی کل حواسم به پنجره بود و برفی که می شینه رو درختا. عاشق برفم. انقدر لذت بردم که نگو. کلاس که تموم شد ناهار و با دوستام تو سلف دانشگاه خوردم و تو حیاط دانشگاه کلی برف بازی کردیم. کلی تو برف پیاده روی کردیم. مثل بچه ها با گلوله های برفی تو سرو صورت همدیگه زدیم.
خیلی روز خوبی بود. مثل بچه ها از بالا تا پایین تو برف فرو رفته بودیم. کتابام خیس شده بود. شالم خیس خیس بود و دستام از مچ بی حس شده بود.چقدر بچه شدن خوبه. چقدر لذت داره بدون اینکه به نگاه بقیه توجه کنی و نگران باشی چه فکری میکنن بپری تو برفا و گلوله های برفی رو بندازی سمت دوستت. بری زیر شاخه درختا وایسی و بعد درخت و تکون بدی تا همه برفاش بریزه پایین. وقتی بقیه دارن همه صورتشون و می پوشونن که سردشون نشه، برات مهم نباشه که موهات همه خیس شدن و روسری دیگه ای همراهت نیست. مثل روزای بچگی نگران سرما خوردنت نباشی. هی تو سرما دماغتو بالا بکشی و نوک دماغت سرخ سرخ بشه. دستات از سرما بلرزه و بازم به فکر نباشی. بچه بودن چقدر خوبه.
عشق مامان، هر وقت اومدی یه دل سیر بچگی کن. من چتر بالای سرت میشم که تو سرما نخوری. نه از برف بترس نه از بارون. لذت لحظه لحظه بچگی تو ببر. پشت سرت یه دیوار محکم داری نی نی مامان.