ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

خرید با طعم ارغوان

آخییییییییییی چه نازه..... سلام نینی..... میتونم یه لحظه بغلش کنم؟.....  عزیزمممممم این به چی میخنده؟..... چه فسقلیه...... تلش و ببینننن..... واییییییییی بوی نینی میده.... این جملات قشنگ و این روزا زیاد میشنوم. تقریبا هر مغازه ای که میرم برای خرید فروشنده یا مشتری های دیگه از خوش اخلاقی ارغوان به وجد میان و میخوان بغلش کنن یا ازش تعریف میکنن. منم از ته دل کیف میکنم و تو دلم میگم خدایا شکرت. ارغوان خیلی راحت با همه ارتباط برقرار میکنه و به هرکسی که بخواد باهاش بازی کنه عکس العمل نشون میده. همین هم باعث جلب توجه دیگران میشه. خیلی حضور توی جمع و دوست داره. البته به شرطی که من کنارش باشم و خیالش از این بابت راحت باشه. اوایل فکر میکردم...
6 اسفند 1393

یه وقفه نسبتا طولانی

اولا یه معذرت با طعم ماچ و بوسه چون این روزها انقدر سرم شلوغ بوده که نشد بیام و وب و تازه کنم. دوما بریم سراغ این روزا: دخترکم شده چهارماه و نیمه. یه قند عسل که نگو. از همین الان هرطوری شده حرف خودش و به کرسی مینشونه. دیگه دوست نداره تو شلوغی بغل کسی دیگه بره. یه وقتایی که حوصله نداره حتی اگه کس دیگه نگاهش کنه محکم میچسبه به من و گریه میکنه. دوست نداره خیلی بغل به بغل شه. خونه مون و میشناسه و رختخواب خودش و خیلی دوست داره. خلاصه این که کلی نسبت به اطرافش و آدمهای اطرافش شناخت پیدا کرده. خیلی کارهاش جالبه. هر روز یه چیز جدید یاد میگیره و هر روز یه حرکت نو ازش میبینیم. البته این مدت یه کمی وزن کم کرده اونم بخاطر اینکه سر...
28 آذر 1393

اولین سالگرد حضور

تا قبل از تو انگار دقیقه ها و ثانیه ها قهر بودن با من. نه عقربه های ساعت میلی به جلو رفتن داشتن و نه برگه های تقویم میلی به ورق خوردن. انگار هر روز که بیدار میشدم دوباره همون روز قبل بود. ترس هرگز نبودنت انقدر بزرگ بود که با هر دلخوشی ای مقابله میکرد. امید شنیدن صدای قلبت که یه دنیا از من دور بود، الان همه دنیای من و احاطه کرده. پارسال چهارم آذر خجسته روزی بود که مقدر شد باشی. ولی الان به فاصله یک چشم به هم زدن یکسال از روز خلقت تو گذشته. یکسال با هزار و یک واهمه که نکنه نتونم مادر خوبی باشم. یکسال با دعا و خنده و سونوگرافی و روزشماری برای وعده بعدی دیدار. وقتی با منی زمان چقدر زود میگذره... به رغم همه سختی ها چقدر ما زنهای میکروی...
3 آذر 1393
1419 11 15 ادامه مطلب

پایان سه ماهگی ارغوان

مدتی بود که همه چی به هم ریخته بود. هم حال من هم حال سیستم. الان بحمدلله همه چی روبه راهه. دخترم زودتر از اون چه انتظارشو داشتم آغون میگه و حرکات بدنیش هم خیلی قویتر شده. به تنهایی همه روزم و پر میکنه. میل شدیدی به نشستن داره که خیلی اجازه نمیدم. خودم توی بغلم مینشونمش و کمرش و نگه میدارم. تو این مدت که نبودم یه عالمه حرف دارم برای زدن. فعلا فقط همین و بگم که خدا رو شکر. این هم چندتا عکس تا پست جدید. روز عید قربان همراه نفسم ارمیا که به ارغوان میگه "آجی نینی" :  تازه از بیرون رسیدیم خونه ی مامانی: وقتی ارغوان نخواد که بخوابه:   لالا لالا گل زردم، که من دور تو میگردم... ...
17 آبان 1393

یه برگ دل نوشته:

یک لبخند لبهای ظریفت کافیه تا طوفان سرکش درونم رو آروم کنه.... همه وسعت دستای من لالاییه و شیر اما دستای کوچیک تو آب حیات می بخشه. همین که دستای کوچکت رو میبوسم، سرت که شونه ام و نازبالش رویاش می بینه، زنگار غم از دلم زدوده میشه.  مخدر بوی تنت نشئه ام میکنه، دل از کف میدم. من مادرم و تو فرزند ولی من به آغوش تو محتاجترم تا تو به آغوش من. اگه دوست دارم شیردادنت طول بکشه نه برای آرامش تو، که برای آرامش خودمه. زیرورو میشم با یه گوشه چشم سیاهت که از زیر سینه م زل میزنه تو چشمام. یه دنیا حرف تو چشماته اما من الفبای قشنگ تو رو بلد نیستم، تنها در همین حد که خوبی و خوشحال یا خدای نکرده از چیزی آزرده. دخترم مادروار مادرت و یاری کن. من یه درختم...
13 مهر 1393

پایان چهل روزگی

عزیزکم یکشنبه روز چهلم تولدت بود. 23م شهریور 1393. روز به روز داری بزرگتر میشی و هر روز کلی با دیروزت فرق کردی. بیشتر و بیشتر داری دنیای اطرافت و ما رو میشناسی. به حضور من و پدرت توی خونه عادت کردی. خیلی عجیبه که از الان میدونی به غیر از من و تو کس دیگه ای هم توی خونه هست که وقتی از بیرون میاد براش ذوق میکنی. دست و پا تکون میدی و انقدر خودت و لوس میکنی و ادای گریه درمیاری تا بغلت کنه. خیلیییی ناز میخندی خیلیییی. دیگه اون لبخندهای غیر ارادیت دارن جاشون و به خنده های واقعی و با احساس میدن. ساعت خوابت خیلی کم شده. خیلی مقاومت میکنی که نخوابی. مواقع بیداری هم تا کسی باهات حرف نزنه آروم نمیشی. جدیدا هم که تفریحت شده تو بغل ما خونه رو بگردی و ا...
22 شهريور 1393

شیری از شیره ی وجود

با چشمهای درشت قشنگش زل میزنه تو صورتم. بغلش میکنم. ابروهاش ومیده بالاتر که چشماش بیشتر باز شه و لبهای کوچیکش و غنچه میکنه. دوست دارم ریز ریز صورتش و ببوسم. دستهاش و میاره بالا و انگار تو هوا دنبال یه چیزی میگرده. انگشتهای سفید کوچولوش و میگیرم بین لبام و میبوسم. همین که تقلاش و برای رسیدن به شیر می بینم با لذت شروع میکنم به سیر کردنش. قبل از گرفتن سینه م حرص میزنه ولی همین که به شیر رسید با متانت و آرامش غذا میخوره. وقتایی هم که من دیر جوابش و بدم موقع شیر خوردن کلی غر میزنه. انقدر موقع خوردن عجله میکنه که میپره تو گلوش و به سرفه میافته. خیلییییی دوست داره یکی باهاش حرف بزنه یا اینکه زیر چونه شو نوازش کنه. عادت داشت روزها رو بخوابه و شبه...
10 شهريور 1393

روزهای اول تولد

از همون لحظه ی اول دوست داشتنی و خوردنی بود. خیلیییییییی ناز و ملوس. بی دردسر و پوستش مثل برف سفید. قرار بود روز پنج شنبه که ارغوان سه روزه میشد ببریمش برای چکاپ. اول صبح رفتیم مرکز بهداشت محل مامان اینا برای آزمایش غربالگری تیروئید و بعدش هم راهی بیمارستان شدیم. خانم دکتر ممیشی دخترم و ویزیت کرد و براش آزمایش چک زردی نوشت. اون روز از صبح صورت دخترم زرد شده بود. حتی چشماش. برای اینکه موقع آزمایش دادن اذیت نشه سریع پوشک ارغوان و عوض کردم و بهش شیر دادم تا خوابش ببره برای همین نوبت نمونه دادنمون عقب افتاد.  تا جواب آزمایش آماده بشه خانم دکتر رفته بود و دکتر جایگزینش آقای عرب حسینی دستور بستری داد. زردی دخترم به 13.8 رسیده بود. خیلی ناراحت...
1 شهريور 1393

خاطره زایمان- بخش اول

یه چند روزی بود خیلی حال و روزم فرق کرده بود. انگار یه دفعه چند کیلو سنگین تر شده بودم. دیگه نای راه رفتن نداشتم. خیلی سعی میکردم سرپا بمونم و یه کمی پیاده روی رو داشته باشم. اگه نمیشد بیرون برم هم تا جایی که میشد بیشتر کارهای خونه رو خودم انجام میدادم که یه حرکتی داشته باشم. ولی دیگه همه چی داشت سخت میشد. به نفس نفس زدن افتاده بودم. شکمم هم خیلی پایین اومده بود. سر بچه رو دقیقا توی لگنم حس میکردم. یه چند وقتی بود که حس میکردم دارن استخونهای لگنم و به دوطرف میکشن. مهره های پایینی کمرم هم درد میکرد و اگه چند لحظه طاقباز میخوابیدم سریع کمرم میگرفت. شوهرم دائم میگفت "زودتر بریم خونه مادرت، اگه اتفاقی بیفته من دست و پام و گم میکنم و نمید...
30 مرداد 1393
1