یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش...
هزار و یک حس بی امان هجوم میارن تو مغزم. یه وقتهایی انقدر قوی اند که تا مغز استخونم حسشون میکنم. هزار و یک فکر و خاطره و ترس و شادی بدون نوبت با هم رقابت میکنن تا نشون بدن کدوم قویترن.
یاد روزهای گذشته میافتم. گذشته ای نه چندان دور. گذشته ای که تلخیشو جرعه جرعه به کامم میریخت تا قدر حلاوت این روزها رو بدونم. گذشته ای که در اون فقط تقویم ورق میخورد ولی هرچی به خودم میگفتم میگذره، نمیگذشت.
ماجرا از مهری آغاز شد که تقدیر با بی مهری تمام یه سیلی محکم به همه آرزوهامون زد. با اولین آزمایش سمن فهمیدیم راه درازی تا تو در پیشه. آبان و آذری که به امید شنیدن این جمله که "خطای آزمایشگاه بوده. همه چی رو به راهه" تو آزمایشگاهها و کلینیک های اورولوژی سپری شد. دستهای دکتر و امیدهاش سردی دی رو تا حدودی از دلمون برد و جای سه تا برش کوچیک لاپاراسکوپی رو برای همیشه به تاریخ 18 دی ماه 91 روی شکمم حک کرد. اردیبشهت 92 دردناکترین روزها رو با خودش آورد و برد. گزگز شبونه ی پاهام بعد از تزریق دکاپپتیل، موهایی که شده بود گلدوزی جدید بالشم و یه شکم برآمده ارمغان اون روزها بود. روزهایی که همه ی خیالهای قشنگش با لکه های دردناک خون شسته شد و شسته شد و شسته شد.
چرخ گردون گشت و داغی تابستون و به سیکل جدید امید گره زد. تیر به مرداد رسید. مردادی که مزه ی سقوط از عرش به فرش و بهمون چشوند. دوره ای که باعث شد به هر راهی فکر کنیم. به فرار از این شهر. جایی که مردمش حتی از بالای دیوار هم نتونن ردی از ما ببینن. به پذیرش یه طفل معصوم که تقدیرش جدایی از مادرش بوده. به رفتن و رفتن تا شاید رسیدن. دوره هایی که پشت سر هم میاومدن و میرفتن و هزار درد رو درد قبلی میذاشتن. روزهایی که حتی به دوستهای سقط کرده غبطه میخوردم. تو دلم میگفتم خوش به حالتون که تونستین حتی برای چند روز هم که شده مادر باشید. خیلی روزهای عجیبی بود. روزهایی که دنباله ش به خواب شبونه هم میکشید و ترس نداشتنت میشد کابوس و کابوس و کابوس...
روزهایی که از شمردنشون خسته میشدم و تو اوج خستگی میگفتم خدایا خوبه که هستی. اگه نبودی با کی قسمتش میکردم. شونه های من واسه این درد کوچیک و ضعیفه. نصف این غم و تو با من بکش. و تو این بار تمام این بار رو از من گرفتی. دیدی من ضعیفم. دیدی دیگه نای رفتن ندارم گفتی بیا بارمون و عوض. یه کوه غصه رو از من گرفتی به جاش یه تیکه نور دادی. خواستی توی دلم نگهش دارم چون جای امن تری براش نداشتم.
این نور حالا به همه زندگیم تابیده و اسم همه ترسهام و دلشوره هام شده حس مادرانه. مادرانه ای که هیچ توصیفی براش ندارم. مادرانه ای که قشنگه؛ هم حس بچگی مو زنده کرده هم همه زنانگیم رو به اوج رسونده. مادرانه ای که برای ابدی بودنش بازهم دستهام رو به آسمونه.
خدایا این تیکه نور و به خودت میسپارمش. بذار این نور همیشه روشنی زندگیمون باشه.
پی نوشت: آهنگ وبلاگ و به درخواست بعضی دوستان تا مدتی تغییر دادم.