عنوانی ندارم...
پنج شنبه زودتر از خواب بیدار میشم. کلی کار دارم که باید انجام شه. همه لوازم دکوری و تزئینی رو باید از دم دست جمع کنم. گلدونها، سینی های چینی، ظرفهای تزئینی میوه، شیشه های گل و... همه رو میبرم تو اتاق خواب خودم پایین پنجره روی زمین میچینم. خریدن یا هدیه گرفتن هر کدومش یه داستانی داره. چقدر گلدون و ظرف میوه پایه دار کرم رنگم و دوست دارم. با بقیه ظرفهام فرق دارن. بی دلیل احساسم بهشون متفاوته.
نوبت میرسه به میز وسط. همسایه اومده کمک. میز و میذاره تو اتاق دیگه. اتاقی که قراره مال ارغوان باشه. این دو سه روزه خیاطیام و کردم و چرخ و گذاشتم تو کمد. پایه چرخ هم میره تو بالکن که دست و پاگیر نباشه. سردوز و همه وسایل خیاطی رو هم از دم دست برداشتم. اتاق بزرگتر شده. فقط مونده کنسول و دوتا پاتختی که روی هم گذاشتمشون. هشت تا صندلی غذاخوری میاد لابلای مبلهای سالن جا میگیره. سالن هم دیگه بزرگتر به نظر میرسه. شده یه اتاق بزرگ که دورتادورش صندلی چیده شده و فقط فرشها موندن وسط. بعد از نظافت آشپزخونه و جمع کردن لوازم دکوری و غیرضروری همه کارها با یه جاروبرقی تمیز تکمیل میشه.
غروب میرم خرید و آخرین چیزهایی که کم مونده رو میخرم. اسپری مو، کرم پودر، دو رنگ سایه براق و هرچیزی که به نظرم میرسه تموم شده باشه. شب موقع خواب خیلی خسته م. چیزی به روم نمیارم و میخوابم. برخلاف شبهای چند ماه اخیر انقدر عمیق میخوابم که نمی فهمم کی صبح شده. انگار یه دستی تا صبح برام لالایی گفته که خستگی امروز کمتر اذیتم کنه. ساعت 8 با لگدهای نازک ارغوان بیدار میشم. گرسنشه. دوتا لقمه نون و پنیر و سه تا خرما میخورم و دوباره میرم که بخوابم. دوست ندارم امروز از جام بلند شم. کاش این دست گرم دوباره آروم آروم بزنه رو بازوم که چشام گرم شه.
هنوز نیم ساعت نگذشته که زنگ میزنن. اومدن که داربست و چادر و علم کنن. شوهرم در و باز میکنه و بعد از اینکه برای من نون تازه میگیره میره بیرون. کم کم با بی میلی از جام بلند میشم. زیر کتری و روشن میکنم و میرم حموم. یه وقتا دوست داری انقدر زیر دوش وایسی که ذهنت و با خودش بشوره و ببره. بخاطر ارغوان هم که شده سر ده دقیقه یه ربع از حموم میام بیرون. حوله رو میپیچم به خودم و میرم سراغ کتری. جوش اومده. یه چایی تازه دم میکنم. خودم بیشتر از بقیه به این چایی تازه نیاز دارم.
لیوانها رو پر از چای داغ و خوشرنگ میکنم. صداش دوباره میپیچه تو گوشم "دختر اگه اهل زندگی باشه با یه چایی هم میره سر زندگیش" از یادآوری خودش و جمله ی احمقانه ش خنده م میگیره. موهام و پشت سرم میبندم. لباس میپوشم و یه سینی پر از چایی میبرم براشون. خسته شده بودن. معلومه چایی حسابی هم به موقع بوده. گرم تشکر میکنن و من برمیگردم بالا. میشینم جلوی آینه ی بالای کنسول که موهام و سشوار کنم. میخوام کم کم کار شینیونم و شروع کنم که بتونم تا قبل از شب دو ساعتی بیکار باشم و دراز بکشم. چشم میخوره به عکس عروسیمون. دقیقا روبروی کنسول روی دیوار نصب شده.
کار دنیا رو می بینی. کسایی که باعث شدن بهترین روز زندگیم، بشه بدترین خاطره ی عمرم الان در تدارک عروسی ان. اونم تو خونه ی من.
خیلی سعی میکنم به روی خودم نیارم. لبخند میزنم و حتی حال تیکه انداختن به شوهرم و هم ندارم. ولی خدا میدونه تو دلم چه آشوبیه. نذارین به پای سنگدلیم. نذارین به پای حسودیم. نذارین به پای بدبودنم. دلم و به وقتش بد شکستن. حالا هم دنیا وایساده کنار با خنده میگه "می بینی چرخ من چطوری میگذره؟؟ حالا ببینم تو چند مرده حلاجی." از خنده ش لجم میگیره ولی خودشم میدونه کم نمیارم. میگم گور بابای همه خاطره های بد.
پامیشم یه چرخ دیگه تو خونه میزنم. کانال و عوض میکنم و میذارم ارغوانم آهنگ های اول صبحش و گوش کنه. مادر و دختر یه رقص دونفره هم انجام میدیم. حالم بهتر میشه. باز باید برگردم جلوی آینه. امشب باید قشنگترین رژ قرمزم و بزنم...