ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

عنوانی ندارم...

1393/2/5 12:40
نویسنده : niloofar
519 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه زودتر از خواب بیدار میشم. کلی کار دارم که باید انجام شه. همه لوازم دکوری و تزئینی رو باید از دم دست جمع کنم. گلدونها، سینی های چینی، ظرفهای تزئینی میوه، شیشه های گل و... همه رو میبرم تو اتاق خواب خودم پایین پنجره روی زمین میچینم. خریدن یا هدیه گرفتن هر کدومش یه داستانی داره. چقدر گلدون و ظرف میوه پایه دار کرم رنگم و دوست دارم. با بقیه ظرفهام فرق دارن. بی دلیل احساسم بهشون متفاوته.

نوبت میرسه به میز وسط. همسایه اومده کمک. میز و میذاره تو اتاق دیگه. اتاقی که قراره مال ارغوان باشه. این دو سه روزه خیاطیام و کردم و چرخ و گذاشتم تو کمد. پایه چرخ هم میره تو بالکن که دست و پاگیر نباشه. سردوز و همه وسایل خیاطی رو هم از دم دست برداشتم. اتاق بزرگتر شده. فقط مونده کنسول و دوتا پاتختی که روی هم گذاشتمشون. هشت تا صندلی غذاخوری میاد لابلای مبلهای سالن جا میگیره. سالن هم دیگه بزرگتر به نظر میرسه. شده یه اتاق بزرگ که دورتادورش صندلی چیده شده و فقط فرشها موندن وسط. بعد از نظافت آشپزخونه و جمع کردن لوازم دکوری و غیرضروری همه کارها با یه جاروبرقی تمیز تکمیل میشه.

غروب میرم خرید و آخرین چیزهایی که کم مونده رو میخرم. اسپری مو، کرم پودر، دو رنگ سایه براق و هرچیزی که به نظرم میرسه تموم شده باشه. شب موقع خواب خیلی خسته م. چیزی به روم نمیارم و میخوابم. برخلاف شبهای چند ماه اخیر انقدر عمیق میخوابم که نمی فهمم کی صبح شده. انگار یه دستی تا صبح برام لالایی گفته که خستگی امروز کمتر اذیتم کنه. ساعت 8 با لگدهای نازک ارغوان بیدار میشم. گرسنشه. دوتا لقمه نون و پنیر و سه تا خرما میخورم و دوباره میرم که بخوابم. دوست ندارم امروز از جام بلند شم. کاش این دست گرم دوباره آروم آروم بزنه رو بازوم که چشام گرم شه.

هنوز نیم ساعت نگذشته که زنگ میزنن. اومدن که داربست و چادر و علم کنن. شوهرم در و باز میکنه و بعد از اینکه برای من نون تازه میگیره میره بیرون. کم کم با بی میلی از جام بلند میشم. زیر کتری و روشن میکنم و میرم حموم. یه وقتا دوست داری انقدر زیر دوش وایسی که ذهنت و با خودش بشوره و ببره. بخاطر ارغوان هم که شده سر ده دقیقه یه ربع از حموم میام بیرون. حوله رو میپیچم به خودم و میرم سراغ کتری. جوش اومده. یه چایی تازه دم میکنم. خودم بیشتر از بقیه به این چایی تازه نیاز دارم.

لیوانها رو پر از چای داغ و خوشرنگ میکنم. صداش دوباره میپیچه تو گوشم "دختر اگه اهل زندگی باشه با یه چایی هم میره سر زندگیش" از یادآوری خودش و جمله ی احمقانه ش خنده م میگیره. موهام و پشت سرم میبندم. لباس میپوشم و یه سینی پر از چایی میبرم براشون. خسته شده بودن. معلومه چایی حسابی هم به موقع بوده. گرم تشکر میکنن و من برمیگردم بالا. میشینم جلوی آینه ی بالای کنسول که موهام و سشوار کنم. میخوام کم کم کار شینیونم و شروع کنم که بتونم تا قبل از شب دو ساعتی بیکار باشم و دراز بکشم. چشم میخوره به عکس عروسیمون. دقیقا روبروی کنسول روی دیوار نصب شده.

کار دنیا رو می بینی. کسایی که باعث شدن بهترین روز زندگیم، بشه بدترین خاطره ی عمرم الان در تدارک عروسی ان. اونم تو خونه ی من.

خیلی سعی میکنم به روی خودم نیارم. لبخند میزنم و حتی حال تیکه انداختن به شوهرم و هم ندارم. ولی خدا میدونه تو دلم چه آشوبیه. نذارین به پای سنگدلیم. نذارین به پای حسودیم. نذارین به پای بدبودنم. دلم و به وقتش بد شکستن. حالا هم دنیا وایساده کنار با خنده میگه "می بینی چرخ من چطوری میگذره؟؟ حالا ببینم تو چند مرده حلاجی." از خنده ش لجم میگیره ولی خودشم میدونه کم نمیارم.  میگم گور بابای همه خاطره های بد.

پامیشم یه چرخ دیگه تو خونه میزنم. کانال و عوض میکنم و میذارم ارغوانم آهنگ های اول صبحش و گوش کنه. مادر و دختر یه رقص دونفره هم انجام میدیم. حالم بهتر میشه. باز باید برگردم جلوی آینه. امشب باید قشنگترین رژ قرمزم و بزنم...

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (33)

مامان دوقلوها
5 اردیبهشت 93 15:15
سلام دوست عزیز دوقلوهای من سارا و ثنا زنگیان تو جشنواره نوروزی شرکت کردن ممنون میشم به وبلاگ ما بیاین و دوقلوهامون رای و امتیاز5 رو بدین
niloofar
پاسخ
حتما
فدایی محیا
5 اردیبهشت 93 23:12
چقدر جالب نوشتی عزیزم.هیچ چیز خاصی نمیتونم بگم شایدم بگم زندگی همینه دیگههههههههه
niloofar
پاسخ
دقیقا همینه مامان محیا. خدارو شکر. نمیدونم دیگه چی بگم
مانلی
6 اردیبهشت 93 8:29
عزیزمممممممممم امیدوارم عروسی کلی بهت خوش گذشته باشه و ارغوان هم کیف کرده باشه مهم اینه که شما الان همدیگرو و دل خوش دارید. بیخیال بقیه و خاطرات قدیمی کهنه شده
niloofar
پاسخ
حرفی ندارم که بگم مانلی. دوست ندارم عروسیارو
ترانه
6 اردیبهشت 93 14:23
ببخشید فکر کنم بدون اسم فرستادم .
ناديا
6 اردیبهشت 93 23:47
سلام نيلو جون ارغوان کوشولومون چطوره؟تو خودتو ناراحت نکن بخاطر ارغوان و همچنين شوهري که عاشقانه دوست داره از قديم گفتن رو سياهي به زغال ميمونه هرچند در جريان نيستم ولي اين برداشتم بود از مطلبت و چقدر زيبا نوشتي دوست گلم ميبوسمت
niloofar
پاسخ
از دلداریت ممنو ن نادیا جون ولی متاسفانه روسیاهی ذغال تسکین بعضی زخمهانیست
آیدا
7 اردیبهشت 93 7:52
روز ها و شبها اینقدر تند تند میان و میرن... خاطرات خوب و بدشون فقط بجا می مونه.. گذر زمان آونها رو هم کم رنگتر خواهد کرد. هر چند که حافظه آدمها یاد گرفته اول همه بدی ها و سختی ها رو حفظ کنه ولی مطمئن باش زمان همه چیز رو حل خواهد کرد. دلت رو صاف کن تو الان دیگه یه مادری، بگذار ارغوان این بغض ها رو نبینه و تجربه نکنه... مادر که باشی باید فداکاری کنی.. همه این زخم زبان ها و بدی هاشون رو بسپار به دست زمان که برای خودت حل کنه .. بگذار ارغوان که میاد این دلگیری ها و اتفاقات گذشته اثری روش نداشته باشه...نبینه.. نشنوه... بگذار فقط زیبایی ها رو ببینه.. فقط عشق رو بشناسه فقط شادی رو درک کنه
niloofar
پاسخ
خیلی سخته آیدا. دیدی بعضی وقتا هر تلنگری یه سری چیزهایی رو که دوست نداری یادت میاره؟؟؟ ولی راست میگی. من باید همه سعیم و بکنم
مامانی ماهان جون
7 اردیبهشت 93 9:29
VOOOOOOOOOOOOOOOOOOOV.........چه دلنشین و رویایی نوشتی نیلووووووووووووانگار داشتم فیلم میدیدم
niloofar
پاسخ
مامانی ماهان جون
7 اردیبهشت 93 9:30
قلمت که زیباست جای بحث ندارهدلتم که مهربونه جای شک ندارهخودتم میبخشی چون بعضیا جنبشون همینقدره
niloofar
پاسخ
آیسانی من جنبه ی تعریف ندارما. خخخخخ مرسی عزیزم لطف داری
الی
7 اردیبهشت 93 9:59
اخه یه زن حامله؟؟ کار خونه؟؟ عروسی؟؟ فردای عروسی که باید کلی ریخت و پاش جمع کنی
niloofar
پاسخ
البته از حق نگذرم بعد مراسم خیلی کمک کردن ولی هنوز خیلی کار دارم.
مامانی ماهان جون
7 اردیبهشت 93 10:00
منم مث خودتم نیلو یه زمونی اونقدر کم آوردم که الان زیاد آوردنامو مدیون اون صبر کردنام میدونم ....منم گاهی تیکه میندازم ولی خدایی دلم خنک نمیشه دلم به حالشون میسوزه اونقدر نادان بودن که دل همچو منی رو که شکسته خدایی بود رو دوباره بشکنن....بی خیال اون روزا...الانو خوش است دوست خوبم
niloofar
پاسخ
آخه آیسان کاش الان تلاشی برای جبرانش میشد. لااقل از طرف مقصر اصلی
مامانی ماهان جون
7 اردیبهشت 93 10:01
به افتخار مامان و دخمل ناز که میرقصن و دلخوشن
niloofar
پاسخ
امان از تو آیسان
مامان صدیقه
7 اردیبهشت 93 11:07
قشنگ نوشتی.نویسنده هستی عزیزم؟
niloofar
پاسخ
نه صدیقه جان. مرسی از تعریفت
پرتو
7 اردیبهشت 93 12:12
عزیز دلم زندگی همیشه همه چیزش طبق دل ما پیش نمیره توی همه خونواده ها هستن کسایی که ساز مخالف میزنن و یادشون میره که چقدر دل شکوندن و ... مهم اینه خدا نظاره گر اعمال همه هست پس فقط به خودت و همسرت و فرشتت اهمیت بده ، نمیگم فراموش کن کاراشونو چونکه میدونم نمیشه فقط سعی کن بهش فکر نکنی چون بعضیا واقعا ارزشش و ندارن بخوای یه لحظه هم فکرت و مشغولشون کنی بوسسسسسس برای مامان نیلو و ارغوان خوشگلم
niloofar
پاسخ
مرسی پرتوی گلم. واقعا کاش می فهمیدن چیکار دارن میکنن
باران
7 اردیبهشت 93 14:46
گاهی تنتو میسپاری به یه سکوتی که فقط به خودت آرامش میده خدا دست مهربونشو به شونت میکشه ومیگه عزیزم من کنارتم همین بس نیست؟ تو بازم لبخند میزنی به همه ی روزهایی که فقط تو میدونی چطور گذشت نیلو جان مواظب خودت حالت و نی نیت باش
niloofar
پاسخ
چرا خودش کافیه. باید کافی باشه. یه چیزی رو دلم سنگینی میکنه باران
فعلا مامان آزاده و بابا حسين
7 اردیبهشت 93 20:28
مثل همیشه زیبا نوشتی
niloofar
پاسخ
ممنونم آزاده جون
زهرا
7 اردیبهشت 93 20:31
سلام نیلوفر عزیز راستش نمی دونم داستان چیه ولی به خودت سخت نگیر همه این روزها گذری هستن الان لذت دنیا رو ببر به خاطر داشتن دختر گلت همیشه از این جور آدما همه جا هستند تو خودت و ناراحت نکن خاطرات بد گذشته رو به دست زمان بسپار بذار که از ذهنت برن بیرون .
niloofar
پاسخ
خدارو شکر که ارغوان هست.
نیلوفر جون
7 اردیبهشت 93 22:22
سلام عزیزم حالت خوب ارغوان جون خوب عزیزم ببخش روح ادم شاد میکنه خدا میگه ببخش تا بخشیده بشی به احتمال زیاد خودشون شرمندت هستن
niloofar
پاسخ
نیلوفر شرمندگی دیگران روزهای خوب خراب شده ی آدم و برنمیگردونه که
بهار د
8 اردیبهشت 93 1:55
دوستت دارم منتظر م روی ماه ارغوان گلم رو هم ببینم
niloofar
پاسخ
مرسیییییییییی بهار عزیزم
شیما
8 اردیبهشت 93 12:20
به به عروسی بود؟ ایشالا که بهتون خوش گذشته باشه نیلو جون ایشالا همیشه تو شادیها باشید
niloofar
پاسخ
مرسی عزیزم. همچنین
mozhgan
8 اردیبهشت 93 13:06
سلام من مژگان هستم وبلاگ زیبایی دارید.خوشحال میشم به منم سر بزنید.راستی من شما رو لینک کردم شماهم دوست داشتید اینکار رو بکنید ممنون میشم.
niloofar
پاسخ
خیلی خوش اومدی مژگان جان
مامان فاطمه
8 اردیبهشت 93 13:48
سلام خانمی. من تازه با وبلاگتون آشنا شدم. وبلاگ و کامل خوندم. خدا رو شکر که تلاش هاتون به ثمر نشست و گل زندگیتون شکوفا شد. خدا ارغوان نازنین و براتون حفظ کنه. منم یه مسافر 5 ماهه تو راه دارم. یه وبلاگ نوپا براش ساختم. با اجازه لینکتون کردم. خوشحال می شم به ما سری بزنید.
niloofar
پاسخ
تبریک میگم فاطمه جان. خیلی خوشحال میشم
فاخته
8 اردیبهشت 93 18:08
سلام مامان ارغوان خوشگله بابا من نفهمیدم عروسی کیه....اون متلک‌گو کیه....دعوا سر چیه....خیلی پرتم نه؟؟؟؟؟؟؟
niloofar
پاسخ
خخخخخخخ نه فاخته جون. من نمیشد واضح بنویسم
نرگس
8 اردیبهشت 93 20:58
سلام گلم امیدوارم خوب باشید من امروز حالم خوبه و با شوشو اشتی کردیم ولی بگم بدجوری حالشو گرفتم تا دفعه دیگه به این اشتباهات فکر هم نکنه راستی برای خواهر جونت یه پیام گذاشتم بهش بگو بخونتش زود جوابم بده اآخه یکی داره اذیت میکنه
niloofar
پاسخ
نرگس خیلییییییی خوشحالم که آشتی کردید. سایه تون از سر سینا کم نشه. همیشه سلامت و خوش باشید
sodabe
8 اردیبهشت 93 23:56
Mesle hamishe ali...azizam shad bash chon madari...
niloofar
پاسخ
بووووووووووس برای سودابه ی عزیز
Sahar
9 اردیبهشت 93 1:20
نيلوي گلم بامنم كاري كردن كه از عروسيا متنفر شم بهترين شب عمرم شد زجر آورترينش اما الان همه دلخوشي زندگيم دخترم آدريناس كه هنوزم باورم نميشه دعوتمو قبول كرده و اومده پيشم..گاهي حتي دلم ميگيره از راه سختي كه طي كرده تا خواسته مادر خودخواهشو براورده كنه..از خواهرو برادراش دور مونده.فقط اميدوارم چيزي بخاطر نياره..ميبيني چقد خلم دلم ميخواد همه خوشياي دنيا مال دخترم باشه نيلو جونم بارداري دعا كن ادرينا مريضي منو ارث نبرده باشه.دلم نميهواد دل كوچولوش غصه نيني داشته باشه ترو خدا واسش دعا كن
niloofar
پاسخ
سحر جون خدا که این فرشته ی ناز و با این همه سختی بهت داده مطمئن باش خودش هم مواظبشه و هواش و داره. ایشالا یه عمر طولانی پر از برکت و سلامتی در انتظارش باشه زیر سایه ی پدر و مادرگلش
بابا و مامان
9 اردیبهشت 93 16:21
عزیز دلم عالی نوشتی انگار حرفهای دلم منه برو خصوصی
niloofar
پاسخ
]چی شده عزیزم؟
بابا و مامان
10 اردیبهشت 93 7:27
عزیزم رمز و عوض کردم به خاطر شما ببینید باز میشه
niloofar
پاسخ
مرسی گلم
shirin
10 اردیبهشت 93 23:25
نیلو جونم فکر کنم هممون یکی از این خاطرات بد و غم انگیز داریم خیلی سخته وخصوصا وقتی رفتاری باعث باداوری گذشته بشه اما پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفه ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه وار خندیدند..... بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.... او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟ گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید. خدا روشکر که دختری داره که باعث میشه همه ی روزهای تلخ گذشته رو فراموش کنی
niloofar
پاسخ
مرسییییی عشقم. چقدر چیزی که نوشتی جالب بود. ممنونم
محبوبه مامان ترنم
11 اردیبهشت 93 8:04
عزیزممممممممممممممم. الهی که دیگه هیچ وقت از این خاطرات بد نداشته باشی. ولی خودت و ارغوان و رقصتون رو عشق ات. دمتون گرم. بذار دنیا بیاد..... مادر و دختر داشتن ته ته عشق و حال دنیاست. مخصوصا وقتی همیشه یک دست و پای کوچولو بین مامان و بابا نقش گشت ارشاد رو بازی کنه. راستی نیلوفر جان اسم خیلی خیلی قشنگی واسه دخترت انتخاب کردی.
niloofar
پاسخ
مرسیییییییی عشقم. اره واقعا حضور دخترم و عشقه
عطی
11 اردیبهشت 93 12:46
سلام نیلوفر جونم خوبی عزیزم؟ ارغوانم چطوره گلم. خیییلی دلتنگتون بودم ببخش که نتونستم بیام سر بزنم دوستتون دارم عزیزم
niloofar
پاسخ
تو همه جوره عزیزی عطی جونم. امیدوارم این مدتی که کمتر میای سایت و آپ میکنی همه چی رو به راه باشه گلکم
فدایی محیا
11 اردیبهشت 93 17:32
niloofar
پاسخ
مرسی گلم
بابا و مامان
13 اردیبهشت 93 10:18
خصوصی گلم
ساره
15 اردیبهشت 93 15:21
سلام نیلوفر مهربون خوبی؟ ببخش چند مدته نرسیدم خدمتت... از خدا برات آرامش همیشگی آرزومندم... گذشته فراموش شدنی نیست اما میشه باهاش قشنگ تا کرد مث شما تو این موقعیت... احسنت...
niloofar
پاسخ
کاش یه کمی صبرم بیشتر بود ساره. بالاخره زندگیه دیگه