ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

زنان انتظار، زنان اضطراب

1393/2/27 16:06
نویسنده : niloofar
791 بازدید
اشتراک گذاری

دانی که ز میوه­ ها چرا سیب نکوست؟

نیمی رخ عاشق است و نیمی رخ دوست

بچه که بودیم این شعر و توی دفتر خاطرات همکلاسیامون می­نوشتیم. شاید خیلیامون معنی شو هم نمیدونستیم. ولی الان دیگه میدونم. نیمه سرخ سیب و میذارم واسه عاشقی­مون و نیمه زردش و میذارم به پای دوستیمون. میمونه عطر وسوسه کننده سیب که اون هم میشه نیت زیبایی دردونه­ م. نیمه سرخ­گون سیب و برش میزنم و نیمه دیگه شو میذارم برای یه وعده دیگه. یه نصفهء دیگه به یخچالم اضافه میشه. مثل همه چیزهای دیگه ای که نصف کردم. باید با قندی که یه تیر نشونه گرفته سمت سلامتی بار شیشه­ م بجنگم.

امشب تنهام. هم اتاقیام مرخص شدن و من موندم و ارغوان و یه دلی که اون پیشمون جا گذاشته. یه دلی که از همینجا میبینم چه دلواپس میتپه. انقدر دلواپس که دیشب وقتی بهش گفتم "امشب شب عید بود. دوست داشتم تو خونمون کنار هم باشیم نه اینکه من اینجا، تو اونجا" از نگرانی و ناراحتی دیگه شام نخورده. همه این چند روز نگران شدن. برادرم که وقتی گفتیم دکتر دستور چند روز بستری داده مثل برق از جا پرید. مادرم که برخلاف درونش که پر شده از تلاطم امواج نگرانی، ظاهرش مثل همیشه صبوره و آروم. خواهرم که روز بستری شدنم هول میکنه و دچار تهوع شدید میشه. و مهربونی که تا دیروقت مدام زنگ میزنه و میگه "به خدا خونه بدون تو خونه نیست. حتی برای خوابیدن هم پام نمیره برم خونه..."

غربت اینجا شبا بدجوری یقه آدم و میگیره. میاد میشینه بالای سرت  تا دلت واسه بالش پر خودت تنگ شه. واسه دستهایی که تا از در وارد میشه تو رو میکشه سمت خودش و یه دل سیر گرمای تنت و با تنش یکی میکنه تا خستگیش در بره؛ تا دلتنگی چند ساعته­ ت در بره. 

از پنجره ­ای که قراره برای پرنده های گرسنه غذایی پشتش نذاریم به شهری که تاریکی شو با لامپهای رنگی تزئین کرده نگاه میکنم. هزار و یه خونه می بینم با هزار و یه قصه. سعی میکنم به قصه هاشون فکر کنم. مثلا قصه اون لامپ زرد که از همه پررنگتره. یا اون چراغ آبی که اون دوردورا دیده میشه. خوابم نمی بره. دوست دارم بازم تلفن و بردارم و تا خود صبح باهاش حرف بزنم. هم من از دلتنگیم بگم هم اون. انتظار روزانه رحمش بیشتره. اصلا شب که میشه عقربه های ساعت هم سنگین میشه. سنگدل میشه.جای چرخیدن و رسیدن به صبح صاف میشینه رو قلبت.

کل بعدازظهر و تو اتاقهای دیگه چرخیدم. کنجکاو بودم که چی این شکم های برآمده رو کشونده رو این تخت بیقواره که اصلا هم راحت نیست؟ چی یه دنیا اضطراب و التماس دعا رو مهمون چشمای این زن­ها کرده؟ یکی تسبیح دستشه، یکی مفاتیح، یکی قرآن، یکی رو سونو کردن و وقت زایمانش و دیرتر از تاریخ انتظارش انداختن شاکی شده و پشت کرده به همه اتاق. خودش هم میدونه زایمان تو بیست و نه هفته ریسک داره ولی خسته شده. دیگه نمیتونه دوهفته دیگه اضطراب آب ریزش و عفونت قل مرده توی شکمش و تحمل کنه. یکی حتی نمیتونه از حالت درازکش بلند شه. پرستارها بهش گفتن که تجربیاتشون میگه این پنج هفته آخر و کلا بخوابه بهتره. قراره دوقلوهای دخترش تا هفته سی و چهار صبر کنن. یکی دفع پروتئین داره، یکی عفونت شدید گرفته. جنین 29 هفته­ ای یکی دیشب اورژانسی سزارین شد ولی با همون دستهای بندانگشتیش گیس دنیا رو دودستی چسبیده...

تو اتاق دختری که قهر کرده میشینم روی صندلی و سر صحبت و باز میکنم. کم کم بحث به جاهای خوش­آیند میکشه. دیگه اونم داره می خنده. ساعت میرسه به ده. انسولینی که میزنن زود باعث میشه ضعف بیارم. سرگیجه میگیرم و برمیگردم اتاقم.

باز من و میمونم و ارغوان و همون دل دلواپس. اینبار میشینم به حساب کتاب. یه بار دیگه شماره هایی که روی دستگاه تست قند افتاده رو از نظر میگذرونم. میخوام ببینم چقدر اومده پایین. تا یازده و نیم تو حساب کتابم و سرم به نوشتن گرمه. سرگیجه م شدیدتر میشه و چشام سیاهی میره. لقمه نون و پنیر و گردویی که از صبح تو یخچال گذاشتم و برمیدارم و مشغول میشم. باید زودتر بخوابم که دخترم بیشتر از این بهش فشار نیاد. دوست دارم این روزها زودتر تموم شه. مثل همه روزهای بدی که میگذره. مثل همه اون روزهایی که وقتی ازشون رد میشی اصلا یادت میره که مناسبتشون چی بود. دلم برای دستهایی که من و محکم میکشه تو بغل خودش تنگ شده.

امسال اولین روز پدرش بود و پیش هم نبودیم...

 

پ.ن: قبلا بیشتر نوشته هام خطاب به زنان انتظار بود. زنهایی که میدونن مادرن ولی بازم منتظرن که یه فرشته ی کوچولو بیاد بغلشون. این پست تقدیم به همه زنهایی که انتظارشون جاش و به اضطراب داده تا این راه سخت و طولانی 280 روزه رو طی کنن. زنهایی که قند بالا، دفع پروتئین، آبریزش، خونریزی و ... مزه ی شیرین روزهای بارداریشون و گس میکنه.

پ.ن.: دوشنبه 93/2/22 نوشته شده ولی به دلیل دسترسی نداشتن به اینترنت نشد وبلاگ و آپ کنم. امروز به حمدالله مرخص شدم و اومدم خونه.

پسندها (7)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (24)

زهرا
27 اردیبهشت 93 15:59
وایی الهی بگردم نیلوفر جون انشاالله خدا کمکت کنه عزیزم
niloofar
پاسخ
مرسی عزیزدلم
نیلوفر جون
27 اردیبهشت 93 16:16
سلام عزیزم با دیدن پ.ن. اخرت خوشحال شدم که مرخص شدی مواظب خودتو ارغوان جون باش تا به موقع بیاد بغلت به امید خدای بزرگ که همشه مواظبمون سایه رحمتش بالای سرمون
niloofar
پاسخ
مرسی نیلوفر جون
آدی
27 اردیبهشت 93 16:50
خدا رو شکر که مرخص شدی.ایشالله فقط یه بار دیگه با ارغوان میری بیمارستانم اونم برای زایمانته عزیزم. میتونم بپرسم قندت چند بود که بستریت کردن؟
niloofar
پاسخ
مرسی آذی جون. قندم بعد از دوساعت با گلوکز 100گرم به 188 رسیده بود. جزئیات و تو پست بعدی توضیح میدم
ساره
27 اردیبهشت 93 16:54
سلام مامی ارغوان عزیزم خوبی؟چند روزی منزل نبودم که سر بزنم به دوستان... الان که پستت رو خوندم حسابی نگرانت شدم... الان بهتری عزیزم... خیلی ناراحت شدم که چند روزی تنهایی کشیدی... ایشالا ارغوان که اومد با خنده های قشنگش جبران این سختی ها رو میکنه برات... به خدا میسپرمت...
niloofar
پاسخ
مرسی ساره جان. خدارو شکر که تموم شد
شیما
27 اردیبهشت 93 20:01
واااااااااااای خداااااااا نیلو تو بیمارستان بودیییییی ؟؟؟؟؟ من چرا اصلا نفهمیدممممممم خیلی ناراحت شدم ایشالا که خوبی خدا رو شکر که مرخص شدی مواظب خودت باش
niloofar
پاسخ
شیما جون خدارو شکر خیلی مهم نبود. برطرف شد بحمدالله
Sahar
27 اردیبهشت 93 22:03
نيلو خدا بد نده..ايشاله كه ديگه ازين مزاحمها سرراه عشقولانع بارداريت نياد
niloofar
پاسخ
آمییییییییییییین. مرسی عزیزم. انشااله
مانلی
27 اردیبهشت 93 22:28
تو فقط حال منو تصور کن وقتی صبح بهم گفتی خدا رو شکر که الان تو و ارغوان بهترید و برگشتید خونه گرم خودتون. من اون روز گفتم دلم شور افتاده تو به رو خودت نیاوردی ها
niloofar
پاسخ
برای چهارقلوهای خوشگلم خوب نبود نگران بشن خوب. قربون دست و پاهای فسقلیشون. خدارو شکر به خیر گذشت
ترانه
27 اردیبهشت 93 23:04
عزیزم خیلی ناراحت شدم بستری شدی اونم چند روز. خدا رو شکر همه چی تموم شد و به سلامتی مرخص شدی. مواظب خودتون باشین.
niloofar
پاسخ
خدارو شکر که به موقع فهمیدم و کنترل شد. اینش مهمه. مرسی ترانه جونم
ازاده مامان آرتین
27 اردیبهشت 93 23:07
عزیزم مواظب خودت باش-خدا رو شکر که بهتری و مرخص شدی -ایشالا زودی وقتش بشه و بارتو زمین بزاری
niloofar
پاسخ
مرسی گلم. دعا کنید
الی
28 اردیبهشت 93 9:01
خدا رو شکر که به خیر گذشت و برگشتی خونه ایشالا این هفته های انتظارت هم تموم میشه و گل دخملت میاد تو بغلت
niloofar
پاسخ
مرسی الی جون انشااله.
نانا
28 اردیبهشت 93 11:00
سلام عزیزم خداروشکر که به سلامتی اومدی خونه . انشاله دفعه بعد آخر 9 ماه تموم شده و با ارغوان برمیگردی خونه .چرا بستری شدی؟؟ منم خیلی میترسم .دکتر عارفی خودش گفت باید بستری بشی؟
niloofar
پاسخ
مرسی نانا جون. نه دکتر عارفی ارجاع فوری به متخصص غدد داد. پیش دوتا متخصص رفتم که هر دو دستوربستری دادن
آیدا
28 اردیبهشت 93 11:28
الهی شکرررررر. خدا رو شکر که قندت اومد پایین!! نیلو جان یک چیزی هم هست این دکتر ها برای گرفتن پول بیشتر گاهی خیلی شلوغش هم می کنند. مریض هم خوب به دکترش اعتماد داره و قطعا همون رو انجام میده. چیزی که هست اینه که در هر شرایطی سعی کن اروم باشی و اضطراب رو به خودت راه ندی
niloofar
پاسخ
چشم آیدا جون. البته حق هم داشت دکتر. دو هفته ی آخر اضطرابهای سختی گذرونده بودم که کم تاثیر نبوده. خدا خودش کمک کنه باقی راه و به سلامتی طی کنیم
مامی فریبا
28 اردیبهشت 93 13:34
سلام نیلو جون خوبی عزیزم مواظب این ارغوان باشا بخاطر دیابت بستریت کردن؟ولی خدارو شکر که بخیر گذشت بیشتر مواظب هم دیگه باشید
niloofar
پاسخ
آره فریبا جونم. بخاطر دیابت بارداری بود. چه مریضی بی کلاسی
فاخته
28 اردیبهشت 93 16:43
سلام بانو انشالله که اینچندب وقت به خیر میگذره...نگران نباش عزیزم....
niloofar
پاسخ
مرسی دوست گلم.ه انشااله
بهناز
28 اردیبهشت 93 17:06
انشاالله که زودی برطرف شه... بهمن بودین؟چطور بود؟
niloofar
پاسخ
سلام بهناز جان. نه بیمارستان دیگه ای بستری شدم که با بیمه ی ما طرف قرار داد بود
sodabe
28 اردیبهشت 93 23:06
Azizam toro khoda movazebe khodeto arghavanemoon bash ishala k in roozaye baghimoonde ro bediine negarani poshte sar bezari....ghoseye eydi ro k kenare hamsari nabiodi o gozasht ro nakhor.sale dige ba dokhtare nazet vase babaeesh jashn begir...boooooooos
niloofar
پاسخ
مرسی سودابه جونم. انشااله. به ارغوان هم سفارش من و بکن که اینقدر دلم و نلرزونه خاله
ایدا
29 اردیبهشت 93 12:18
خوبی خانمی؟!! کامنت های من نرسیده عایا؟!!!!!!!
niloofar
پاسخ
سلام عزیزمممممممممم . ببخشید من الان وقت کردم تایید کنم گلم
محیا منتظر
29 اردیبهشت 93 16:59
فالله خیرا حافظا و هو ارحم الراحمین...برای هر سه تاتون خواهر خداروشکر که روزها و لحظه های سخت میگذرند. گذشته های تلخ رو فراموش کن و به روزهای قشنگ و پر از نور و خوشبختی فکر کن عزیز دلم. روزهای پدر زیادی چشم انتظارند تا شما با لبخند بهشون سلام کنین، بی خیال روز پدری که با بغض گذشت... برای تمام ثانیه هات دعا می کنم نیلوفرم...قول میدم...
niloofar
پاسخ
مرسی محیای عزیز. خیلیییی لطف داری. انشااله که با بهترین خبرها از طرف تو به زودی خیلی خوشحال بشیم.
مامان نــــاديــــا
30 اردیبهشت 93 10:43
واییییی خبر نداشتم رفتی بیمارستان نیلوفر جونم خداروشکرررررر که بخیر گذشت و اون روزهای بد تموم شد و اون همه دوری جاشو داد ه به سلامتی ارغوان ریزه میزه ی خاله مراقب خودتون باشید چقدر خوشحالم برگشتید به اغوش گرم و عاشقانه همسرت از دور میبوسمت عزیزم
niloofar
پاسخ
مرسی نادی جونم. انشااله همه همیشه خوش و خندون تو خونه ی خودشون باشن
ازاده مامان آرتین
30 اردیبهشت 93 14:49
حال مامان گل و با معرفت ما چطوره؟
niloofar
پاسخ
مرسی آزاده جونم خوبم شکر خدا
SHIRIN
30 اردیبهشت 93 17:06
نیلویممممم خوبی الان؟ خداروشکر به خیر گذشت,داشتم پستت رو میخوندم کلی ترسیدم تا به اخرش رسیدم دوست خوشگلم امیدوارم اینبار برای سزارین سر موقع بری بیمارستان دوستم3
niloofar
پاسخ
مرسییییییی شیرین جونم انشااله تو هم زایمان خوب و راحتی داشته باشی
بهار د
31 اردیبهشت 93 1:19
سلام نیلو جون و گل دخترش هنوز نرفتم تو سیکل نیلو میترسم از کنسل شدن از ماه دیگه میرم با امید به خدا برام دعا کن خیلی محتاجم گلممممم
niloofar
پاسخ
عزیزم امیدت به خدا باشه. انشااله سیکل موفق داشته باشی بهاره جون
عطی
1 خرداد 93 18:23
سلام نیلوفر جونم وااای تو بیمارستان بودیییییی؟ ببخش عزیزم نمیدونستم این هفته نشد زیاد بیام نت انشالله که الان خوبی و ارغوان جونمم حالش خوبه انشالله هیچوقت اینجوری نشه و همیشه سالم و سر حال باشی
niloofar
پاسخ
مرسی عزیزدلم خدارو شکر برطرف شد
عطی
1 خرداد 93 18:27
عزیزم خصوصی داری