زنان انتظار، زنان اضطراب
دانی که ز میوه ها چرا سیب نکوست؟
نیمی رخ عاشق است و نیمی رخ دوست
بچه که بودیم این شعر و توی دفتر خاطرات همکلاسیامون مینوشتیم. شاید خیلیامون معنی شو هم نمیدونستیم. ولی الان دیگه میدونم. نیمه سرخ سیب و میذارم واسه عاشقیمون و نیمه زردش و میذارم به پای دوستیمون. میمونه عطر وسوسه کننده سیب که اون هم میشه نیت زیبایی دردونه م. نیمه سرخگون سیب و برش میزنم و نیمه دیگه شو میذارم برای یه وعده دیگه. یه نصفهء دیگه به یخچالم اضافه میشه. مثل همه چیزهای دیگه ای که نصف کردم. باید با قندی که یه تیر نشونه گرفته سمت سلامتی بار شیشه م بجنگم.
امشب تنهام. هم اتاقیام مرخص شدن و من موندم و ارغوان و یه دلی که اون پیشمون جا گذاشته. یه دلی که از همینجا میبینم چه دلواپس میتپه. انقدر دلواپس که دیشب وقتی بهش گفتم "امشب شب عید بود. دوست داشتم تو خونمون کنار هم باشیم نه اینکه من اینجا، تو اونجا" از نگرانی و ناراحتی دیگه شام نخورده. همه این چند روز نگران شدن. برادرم که وقتی گفتیم دکتر دستور چند روز بستری داده مثل برق از جا پرید. مادرم که برخلاف درونش که پر شده از تلاطم امواج نگرانی، ظاهرش مثل همیشه صبوره و آروم. خواهرم که روز بستری شدنم هول میکنه و دچار تهوع شدید میشه. و مهربونی که تا دیروقت مدام زنگ میزنه و میگه "به خدا خونه بدون تو خونه نیست. حتی برای خوابیدن هم پام نمیره برم خونه..."
غربت اینجا شبا بدجوری یقه آدم و میگیره. میاد میشینه بالای سرت تا دلت واسه بالش پر خودت تنگ شه. واسه دستهایی که تا از در وارد میشه تو رو میکشه سمت خودش و یه دل سیر گرمای تنت و با تنش یکی میکنه تا خستگیش در بره؛ تا دلتنگی چند ساعته ت در بره.
از پنجره ای که قراره برای پرنده های گرسنه غذایی پشتش نذاریم به شهری که تاریکی شو با لامپهای رنگی تزئین کرده نگاه میکنم. هزار و یه خونه می بینم با هزار و یه قصه. سعی میکنم به قصه هاشون فکر کنم. مثلا قصه اون لامپ زرد که از همه پررنگتره. یا اون چراغ آبی که اون دوردورا دیده میشه. خوابم نمی بره. دوست دارم بازم تلفن و بردارم و تا خود صبح باهاش حرف بزنم. هم من از دلتنگیم بگم هم اون. انتظار روزانه رحمش بیشتره. اصلا شب که میشه عقربه های ساعت هم سنگین میشه. سنگدل میشه.جای چرخیدن و رسیدن به صبح صاف میشینه رو قلبت.
کل بعدازظهر و تو اتاقهای دیگه چرخیدم. کنجکاو بودم که چی این شکم های برآمده رو کشونده رو این تخت بیقواره که اصلا هم راحت نیست؟ چی یه دنیا اضطراب و التماس دعا رو مهمون چشمای این زنها کرده؟ یکی تسبیح دستشه، یکی مفاتیح، یکی قرآن، یکی رو سونو کردن و وقت زایمانش و دیرتر از تاریخ انتظارش انداختن شاکی شده و پشت کرده به همه اتاق. خودش هم میدونه زایمان تو بیست و نه هفته ریسک داره ولی خسته شده. دیگه نمیتونه دوهفته دیگه اضطراب آب ریزش و عفونت قل مرده توی شکمش و تحمل کنه. یکی حتی نمیتونه از حالت درازکش بلند شه. پرستارها بهش گفتن که تجربیاتشون میگه این پنج هفته آخر و کلا بخوابه بهتره. قراره دوقلوهای دخترش تا هفته سی و چهار صبر کنن. یکی دفع پروتئین داره، یکی عفونت شدید گرفته. جنین 29 هفته ای یکی دیشب اورژانسی سزارین شد ولی با همون دستهای بندانگشتیش گیس دنیا رو دودستی چسبیده...
تو اتاق دختری که قهر کرده میشینم روی صندلی و سر صحبت و باز میکنم. کم کم بحث به جاهای خوشآیند میکشه. دیگه اونم داره می خنده. ساعت میرسه به ده. انسولینی که میزنن زود باعث میشه ضعف بیارم. سرگیجه میگیرم و برمیگردم اتاقم.
باز من و میمونم و ارغوان و همون دل دلواپس. اینبار میشینم به حساب کتاب. یه بار دیگه شماره هایی که روی دستگاه تست قند افتاده رو از نظر میگذرونم. میخوام ببینم چقدر اومده پایین. تا یازده و نیم تو حساب کتابم و سرم به نوشتن گرمه. سرگیجه م شدیدتر میشه و چشام سیاهی میره. لقمه نون و پنیر و گردویی که از صبح تو یخچال گذاشتم و برمیدارم و مشغول میشم. باید زودتر بخوابم که دخترم بیشتر از این بهش فشار نیاد. دوست دارم این روزها زودتر تموم شه. مثل همه روزهای بدی که میگذره. مثل همه اون روزهایی که وقتی ازشون رد میشی اصلا یادت میره که مناسبتشون چی بود. دلم برای دستهایی که من و محکم میکشه تو بغل خودش تنگ شده.
امسال اولین روز پدرش بود و پیش هم نبودیم...
پ.ن: قبلا بیشتر نوشته هام خطاب به زنان انتظار بود. زنهایی که میدونن مادرن ولی بازم منتظرن که یه فرشته ی کوچولو بیاد بغلشون. این پست تقدیم به همه زنهایی که انتظارشون جاش و به اضطراب داده تا این راه سخت و طولانی 280 روزه رو طی کنن. زنهایی که قند بالا، دفع پروتئین، آبریزش، خونریزی و ... مزه ی شیرین روزهای بارداریشون و گس میکنه.
پ.ن.: دوشنبه 93/2/22 نوشته شده ولی به دلیل دسترسی نداشتن به اینترنت نشد وبلاگ و آپ کنم. امروز به حمدالله مرخص شدم و اومدم خونه.