برای ما
می بینی روزها چه زود میگذره؟ یادش بخیر. سه سال پیش رفتیم بالای برج میلاد، چشمهای همدیگه رو دیدیم، شهر و دیدیم و آرزو کردیم تو شلوغی این شهر یه خونه هم مال ما باشه. یه سقف گذاشتیم و چهارتا دیوار. دل روی دل استارتش و زدیم و گفتیم یا علی. بعدش تو یه غروب قشنگ پاییز با یه دسته گل سفید و صورتی اومدی دنبالم و هم خونه شدیم. از همون روز اول پشت به پشت هم وایسادیم و چرخهای این زندگی رو با هم هل دادیم جلو. با هم گریه کردیم، خندیدیم، دعوا کردیم، قهر کردیم، آشتی کردیم، شب تا صبح بیدار موندیم، از هم ایراد گرفتیم، پشت هم وایسادیم و یه عمر طولانی رو توی روزهای انگشت شمار سه سال تجربه کردیم.
نه که همه چی عالی باشه. نه که همه چی بد باشه. شدیم یه زن و شوهر از جنس همه زن و شوهرهای معمولی که دوست دارن خاص باشن. یه وقتا تو روزمرگی هامون گم شدیم. یادمون رفت بارمون و دوتایی بسته بودیم و هرکی روشو گرفت به یه سمت. دیدیم کم میاریم، تاس انداختیم، دوباره برگشتیم سرخط. اما هرجا دست هم و گرفتیم، جفت شیش آوردیم.
نوبت رسید به فسقلی، خیلی خواستیمش. از ما اصرار، از لک لک ها انکار. ولی مگه از رو رفتیم؟ بالاخره آوردن، یه خوبشم آوردن. من شدم مامان خونه، تو شدی بابای خونه. مثل همه قصه های خوب. یه روزه بزرگتر شدیم. خانم و آقای خونه یه روزه شدن مامان و بابا. ولی هنوز اول راهیم. خیلییییی پله های دیگه از این زندگی مونده که باید بریم بالا. یادت نره هم قدمیم. یه وقتی من پا به پات دویدم، این روزها من نیاز دارم که تو با من آهسته بیای. این روزها بیشتر از هر وقت دیگه ای نیاز دارم همسرم باشی. همسنگرم باشی. دوستم باشی. پس باش.
سه سالگی زندگیمون مبارک عزیزم.