بدون عنوان
بچه ست دیگه. دست خودش که نیست. یه وقتا هر نیم ساعت یه بار شکمش یه کوچولو کار میکنه و باید ببری بشوریش و پوشکش و عوض کنی. بوی بد و عمل شست شو رو تحمل کنی. یه وقتا از شستن بچه ی خودت دلت به هم میخوره. مادر هم که باشی خوب آدمی. حق داری از یه سری چیزها خوشت نیاد. ولی باز هم چون بچه خودته خسته نمیشی. تند و تند پوشک نینی تو چک میکنی که اگه باز خرابکاری کرده باشه یه موقع پوست نازکش نسوزه.
بچه های توی شیرخوارگاه هم دوماه اول مثل همه ی بچه های دیگه دنیا حداکثر هر دوساعت باید پوشکشون کنترل بشه چون تند و تند کثیف میکنن. بعدش هم اگه موقع دندون درآوردن یا مریضی دچار روانروی بشن باز هم باید دم به دقیقه تمیزشون کرد. چند روزه فکرم بدجوری مشغولشونه. نکنه یه موقع پرستاری نظافت رو بذاره سر ساعت مقرر و تا اونموقع پاهای بچه از ادرار یا کثیفی بسوزه. درسته کسایی که اینجور مراکز کار میکنن کارشون واقعا زحمت داره ولی کاش یه وقتایی ما مادرهای عادی هم بتونیم یه دستی بگیریم. یه روزهایی ما بریم برای کمک.
خیلیا رو میبینم که سنشون بالا رفته و بچه دار نشدن. حتی بعضیاشون از هم جدا شدن که شانسشون و جای دیگه امتحان کنن. نمیدونم، یعنی تا بحال به این فکر نکردن که مامان و بابای یکی از این فرشته های کوچولو باشن؟ یعنی تنهایی پیر شدن از محبت کردن به یه بچه که میتونه جای بچه خود آدم باشه سخت تره؟
شاید از حرفهای اطرافیان میترسن. از اینکه یکی مدام به بچه گوشزد کنه که مادر و پدرش کس دیگه ایه. از اینکه مدام تو روشون بزنه که این بچه مال شما نیست یا با دلسوزی های ببخشید احمقانه، بدون توجه به مکان و زمان مدام بهشون بگه چه کار خوبی کردین سرپرستی یه بچه یتیم و قبول کردین.
نمیدونم. ولی کاش یه کم دلهامون بزرگتر باشه. یه کم به اسرار و تصمیمات اطرافیان بیشتر احترام بذاریم. کاش پذیرش یه نوزاد راحتتر باشه. کاش....