بارون
یه وقتایی هست که نمیدونی چی از زندگی میخوای. فقط دوست داری بری یه جای بلند. دستاتو به دو طرف بازکنی و بپری بدون اینکه از افتادن بترسی. دوست داری خیالت راحت باشه که یکی زیر بغلتو میگیره و نمیذاره بخوری زمین. همون بالا بالاها نگهت میداره.
اونوقت دیگه همه دنیا زیر پاته. از شدت ذوق داد میکشی. دوست داری از همون بالا همه رو صدا کنی. همه هم می بیننت و از اون پایین برات دست تکون میدن. خودتو ول میکنی رو ابرا. ابرا مثل تشک های پشمی تازه دوخته شده ن که نرم و پفدارن. عین بچه ها روی این تشک ابری بالا و پایین میپری و میخندی.
یه وقتایی دوست داری شبایی که بارون میباره بری تو خیابون و با دوستای دوران بچگیت، با خواهر و برادرت زیر بارون انقدر بازی کنید که خیس خیس بشی. دنبال هم بدوید و بخورید زمین و همه لباساتون گلی بشه. چه لذتی داره.
لحظات خاصیه وقتی که درونت کسی هست که میدونی خودت نیست و چیزایی میخواد که شاید تو عالم منطق هیچ وقت جرئت انجامشو نداشته باشی.