لی لی لی لی حوضک
لی لی لی لی حوضک
گنجیشکه اومد آب بخوره افتاد تو حوضک...
یادش به خیر. این گنجیشکه تند تند می افتاد تو حوضک و با انگشتای کوچیک ما زودی هم نجات پیدا میکرد.
بعضی وقتا هم یکی پشت میکرد و ما میزدیم پشتش و میخوندیم: تاب تاب خمیر کره و پنیر بین این همه دست کی بالا؟؟؟ اونم بدون اینکه نگاه کنه باید میگفت.
اگه تعدادمونم بیشتر میشد عمو زنجیرباف میاومد که برامون سوغاتی بیاره. انقدر سوغاتی پخش کنه و ماها رو یکی یکی دور خودمون بچرخونه که صف به آخر برسه.
پسرا زیاد تو تیله و هفت سنگشون بازیمون نمیدادن. ما هم زیاد اصرار نمی کردیم. خواهرم که از اول خانمی در پیش میگرفت و میرفت دنبال پولک دوزی و قلاب بافی یا اینکه داداش کوچیکه رو نگه میداشت. منم آویزون در و دیوار و درختا بودم. بابت این کارا چقدر از خواهرم کتک خوردم.
وقتی مامانم میرفت خریدی جایی و مارو میسپرد به خواهرم میگفت نباید از جاتون تکون بخورید. اونم به این شیوه مسئولیت پذیری میکرد خوب. بعدشم که من و برادرام شیطونی میکردیم. مارو میخوابوند و دو دستی با مشت میزدمون. آآآآخخخخخخخ
یادش بخیر. همه ی قهرکردنامونم تا وقتی بود که دوباره دلمون بازی بخواد یا اینکه واسه وسطی یار کم داشته باشیم. حیف که خیلی از اون روزا تو بچگی موند. الان هر کس دردسرا و گرفتاریهای خودشو داره. منم که از مامان اینا دورشدم و نهایت هفته ای یه بار میبینمشون. واسه همین دیگه نه وقت داریم با هم بازی کنیم. نه درد دل.
الان بیشتر میفهمم چقدر به هم وابسته بودیم. حتی شخصی ترین حرفامو که شاید خیلی دخترا به برادراشون نگن باهاشون درمیون میذاشتم. یه وقتا این خلا و واقعا حس میکنم. مخصوصل جای شیطنتا و سر به سر گذاشتنای سر سفره.