ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

دوستم

چند روز پیش یکی از دوستای دانشگاهم تماس گرفته بود. من خیلی وقته فارغ التحصیل شدم و الانم دارم تو مقطع ارشد میخونم. ولی دوستم هنوز تموم نکرده. زنگ زده بود که واسه درس داستان نویسی کمکش کنم. البته در اصل کمک نه! به جاش بنویسم. موضوع این بود که باید سه ساعت یه جایی بشینی و هر چی دور و برت میبینی با تمام جزئیاتش بنویسی. آدما رو رنگارو بوها رو و خلاصه هر چیزی که هست. منم نشستم تو خونه و نوشتم. انقدر با دقت نوشتم که اگه چشماتو ببندی و برات بخونم و تا حالا خونهمونو ندیده باشی جلوی چشمات تصویر بشه. امروز ایمیل زده که استاد اینو قبول نکرده و میگه محیط خارج از چهاردیواری خونه باشه!!!   گفتم نمینویسم آخه نوشتن داستان به زبان دیگه کار راح...
22 آذر 1391

سلام

میخوام برای تو بنویسم. واسه ی تو که قراره یه روزی بار و بندیلتو ببندی و بیای پیشم. نمیدونم کی میای. حتی نمیدونم چه شکلی هستی. حتی نمیدونم اصلا دوست داری بیای پیش من یا نه. میخوای قلبم با صدای نفس تو بزنه یا نه. راستشو بگم درکی ازت نداشتم. هنوزم ندارم. چند ماه پیش منم به هوای اینکه خونه مون با صدای یه کوچولو نوا بگیره و به شور بیاد خواستم بیای. اما فقط من خواستم، تو نخواستی. بابایی هم خیلی خواست. ولی تو بازم نخواستی. اولش نمیدونستم چی میشه. فکر کردم خوب قانونه طبیعته دیگه. همین که بخوام تو هم میای. اونوقت به جمع خونوادگی ما یه نفر دیگه با دست و پاهای کوچولو و صورت مثل ماه اضافه میشه.   تو هم هی ناز کردی. هی ناز کردی. گفتم حتم...
21 آذر 1391

بدون عنوان

دیشب واسه اولین بار مامان خونه ی ما خوابید. خیلی کیف کردم. تو این یکسال و خورده ای که ازدواج کردم مامان همش با عجله میاومد سرمیزد و میرفت. دیشب که رفته بودیم مجلس ختم چون برادرام نبودن مجبور شد بیای خونه ی ما بخوابه.   مامان عاشقتتتتتتتتتتتتتتممممممم ...
21 آذر 1391