من، تو، مادرم
چند روزیه وجودت و با شدت بیشتری نشون میدی. دائما حالت تهوع دارم و مزه دهنم عوض شده. دائما خوابم میاد. اشتهای عجیبی پیدا کردم. تپش قلبم بالا رفته و من همه اینها رو به فال نیک میگیرم.
با هر آزاری که بهم هدیه میدی دل من بیشتر و بیشتر دوست داره به پای مامان بیفته. تو از 7 آذر بامنی و من اینطور عاشقتم. مادرم که این همه سال زندگی و عمرش و به پای ما ریخته جای خود داره. یک عمر با ما خندیده و با ما گریه کرده. با ما کنکور داده. با ما دل بسته. با ما خسته شده و با ما قدم به قدم جلو رفته. همه ی زندگیش و وقف ما کرده و من هیچی ندارم به پاش بریزم جز یه دل عاشق. الان می فهمم وقتی مامان میگه شماها ثمره ی عمر منید چه احساسی داره.
امتحانها تا ده روز دیگه تموم میشه. بعد من میمونم و یه عالمه وقت تا 13 بهمن که شروع ترم جدیده. این مدت باید حسابی کارهای عقب افتاده مو جبران کنم. خیلی سایزم بالا رفته. باید تحرک و بیشتر کنم که از الان چاق نشم. کلی هم کار خیاطی دارم. اگه بشه مانتوی عیدمو بدوزم و دوسه تا سارافون برای روزهایی که قراره دیگه هیچی تنم نره. یه وقتا حس میکنم هزار و یه کار نکرده دارم و وقت کم میارم براشون. ولی تو باش. تو که باشی به همه دنیا میرسم.
باباییت چندروزه دنبال صدای قلبت میگرده. از وقتی قلب سه تا نی نی دوستش وایساده خیلی نگرانه. تو باما از این بازیا نکنی.
بعدا نوشت: خدایا نگران نیستم. مطمئنم اگه تو این تحفه ی نور و به ما بخشیدی خودت هم حافظش خواهی بود. حتی اگر مصلحتت چیزی غیر از خواسته ی من باشه. میدونم که تو هستی حتی اگه همه ی دنیا رو از من بگیری حضور خودت کافیه. وعده دادی به ذکرت دل ها رو آرامش میدی پس این آرامش و به همسرم هم عطا کن.