من بی حوصله
دیدین یه وقتهایی هزار تا حرف داری برای زدن ولی هیچ جمله ای رو نمیتونی سر هم کنی؟؟
من الان دقیقا تو همین حالم. جمعه ی گذشته یکی از بدترین روزهای عمرم بود. روزی که میتونسیت خیلی قشنگ و جالب بگذره به لطف یکی خیلی خیلی بد گذشت. روز همه خراب شد. هرچند مثلا دیگه گذشت. نباید فکرش و کرد.
بعدش دوباره شنبه شد و یکشنبه شد و دوشنبه شد و روزها بازهم دارن میگذرن مثل همیشه. روزهای دوشنبه این ترم خیلی سنگینه. از بس مجبور به نشستن میشم یه روز بعدش هم باید توی خونه دراز کش بمونم. این حوصله م و سر میبره. امسال با اینکه باید خیلی چیزها خیلی متفاوت تر باشه ولی هنوز هیچ رنگ و بویی از عید تو خونه ی ما نیست. شاید فردا دیگه سبزه بذارم. برای هفت سین هم هنوز هیچ کاری نکردم. دوست دارم امسال با تم سفال هفت سین بچینم. اگه وقت شد صبح زود برم بازار گل تا هم یه درختچه با برگهای پهن برای خونه بگیرم هم یه سری کوزه و کاسه ی سفالی.
نظافت و گردگیری خونه رو هم بی خیال شدم. شاید هفته آخر زنگ بزنم کسی بیاد برای نظافت. اون هفته کلی کار خورده ریز دیگه هم دارم. هنوز هیچ لباسی نگرفتم و سونوی آنومالی هم باید برم. اسفند و دوست ندارم. کاش زودتر تموم شه.