سیزده به در دلگیر
تعطیلات جالبی نبود. خیلی هم زود گذشت. مثل همه تعطیلات نوروز گذشته. نه جایی رفتیم نه کاری انجام دادیم که این کسالت پاییز و زمستون و از تن به در کنیم. همش خونه بودیم. چند روز اول مهمونیهای روتین و انجام دادیم که البته هنوز سهم پس دادن مهمونی های من مونده که طبق معمول دوسال گذشته میافته تو روزهایی که میرم دانشگاه.
نمیدونم چم شده باز. تهوعم تازه شروع شده. دوست ندارم چیزی بخورم. حتی فکر به غذا حالم و بد میکنه. ولی تو این روزها شکر خدا حالت خوبه. تا میتونی تکون میخوری. تا وقتی که بیدارم حس میکنم که تو هم بیداری.
خیلی این روزها کسل شدم. هیچ کار مفیدی انجام ندادم. بی برنامه شدم و تنبل. اصلا هم حوصله ندارم. مخصوصا که دوروز پیش حلقه ازدواجم و گم کردم. بدجوری دلم گرفته. خیلی برام عزیز بود.
دخترکم حتی حال نوشتن هم ندارم. بهتر که شدم سعی میکنم بهتر بنویسم. اینا رو بذار به حساب آشفتگی ذهنی مامانت.