دل تنگم دل تنگه
دیروز وقت دکتر داشتم. بخش شدیدا شلوغ بود و در بین ویزیت ها یه خانمی رو اورژانسی آوردن پیش دکتر عارفی که ویزیتش کنه. یه خانمی هم که دوماه پیش دیده بودمش اینبار روی ویلچر اومده بود. سری قبل که دیدمش موقع راه رفتن پاهاش و روی زمین میکشید و میگفت دیسک کمرش بیرون زده. بنده خدا حتما اوضاع کمرش خیلی بدتر شده که با ویلچر اومده بود. هنوز دوماه دیگه تا زایمان وقت داشت.
مریم و نجمه هم بودن. کلی گفتیم و خندیدیم و زمان خیلی زود گذشت. دکتر عارفی یه سونوی سریع کرد و صدای قلب ارغوان و گذاشت تا خیالش راحت بشه که همه چی مرتبه. برای انقباضها و دل دردم هم دوباره یه آزمایش ادرار و قرض ایزوکسی پرین داد. تا ویزیت بعدی باید این قرص و مرتب مصرف کنم. اینطوری که خوندم این قرص عروق و باز و رحم و شل میکنه. خدارو شکر بابت اینکه همه چی خوبه. موقع برگشتن با نجمه تا میدون صنعت پیاده روی کردیم وکلی درددل. ولی بعدش جای اینکه یه چیزی از روی دلم کم بشه تازه شروع کرد به سنگینی.
هنوز گیجی و گنگی باهامه. هنوز نفهمیدم چمه. دلم برای مادربزرگم تنگ شده. کوچه شون خیلی خلوت بود. غروبها یه زیر انداز و یه بالش برمیداشت میرفت تو کوچه جلوی در زیر سایه ی درختا میشست. خانمهای همسایه هم جمع میشدن دورش و از هر دری سخنی. ماهم چایی تازه دم میکردیم و به تعداد خانمها میریختیم تو لیوانهای دسته دار و میبردیم دم در.
حتی به دستفروش و نمکی و سربازهایی که اونور خیابون درحال پست دادن بودن هم چایی تعارف میکرد. بعد از فوتش دیگه هیچ وقت خانمهای کوچه دم در نشستن. اصلا دیگه جمعشون جمع نیست. خیلیاشون و باهم دیگه و با شوهراشون آشتی داده بود. جاش خالیه واقعا و با هیچ چیز دیگه هم پر نمیشه.
جمعه یه سر رفتم سر خاک ولی نشد. خیلی کوتاه بود. یه بار باید تنها برم. دو سه ساعتی بشینم و همه خبرهای این مدت و بهش بدم تا دلم خالی شه. از بعضیا شکایت کنم اونم همینطوری که به پشت تکیه داده و چهارزانو نشسته و دستهاشو گره زده به هم گوش کنه. بعد از خبرهای جدید و شیطنتام بگم براش. قهقهه بزنه و بخنده. منم از صدای خنده ش دلم بره. هرچند وقت یه بار کیفش و که میزاشت زیر زانوی چپش تا راحت تر بشینه جا به جا کنه و با چشمهای جدیش نگام کنه. چقدر دلم براش تنگ شده. هنوزم دوست دارم مطمئن باشم که من و از همه بیشتر دوست داره. یه وقتها حتی به خودم حسادت کنم.
از آذر 85 تا حالا بارها و بارها شده که هر وقت تو خواب دیدمش اتفاقهای خوب برام پیش اومده. مثل شب قبل از زدن بی بی چک که تو خواب میگفت من همیشه به فکر تو هستم و سهم تو رو جدا میذارم. دوست دارم بازم به فکرم باشه. دوست دارم بازم ببینمش. دلم براش خیلییییییییی تنگ شده خیلییییی. باید برم و ساعتها بشینم کنارش تا این دل تنگ یه کمی آروم بگیره. میدونم تنها علاج همه ی خستگیهام مادربزرگیه که دلش از همه مادربزرگهای دنیا بزرگتر و مهربونتر بود...