عاشقانه های من و تو
یه چایی برای خودم میریزم و میام. می شینم جلوی تلویزیون روی زمین. دیگه نشستن روی مبل و آویزون موندن پاهام برام سخت شده. یه چیزی توی دلم تکون میخوره. پیرهنم و میزنم بالا، سرم و با خنده میندازم پایین و به وروجکی خیره میشم که به وضوح میشه دید داره میچرخه و سرش و تکون میده. دنبال یه جای راحته که لم بده. منم از این حالت لذت میبرم. میچرخه و تکون میخوره و پوست شکم منم با خودش به چپ و راست میکشونه. چند دقیقه ای ادامه میده و بالاخره یه جای راحت پیدا میکنه و آروم میشه. الان فقط با پاهای کوچیکش داره ضربه میزنه. دستهاش و میکشه به دیوار دلم.
شیطنتم گل میکنه. اینبار دراز میکشم که با تغییر حالت من باز هم دنبال جای راحت بگرده. بعد از دو سه دقیقه شروع میکنه به چرخش. دوست دارم ساعتها بشینم و بی وقفه نگاهش کنم. چقدر عاشقانه دوسش دارم. چقدررررر وجودش برام نازنینه. چقدرررر دلچسبه. انقدر سرگرم میشم که یادم میره چایی ریخته بودم.
شب میشه. دوتایی دراز میکشیم و کنترل تلویزیون و میگیره دستش. با اولین حرکت شکمم از جا میپره و شروع میکنه به قربون صدقه رفتن. اصلا به ظاهر مردونه ش نمیاد اینطوری مثل بچه ها دست روی شکمم بکشه و قربون صدقه ی کوچولوش بره. لباسهای کوچیکت و دونه دونه نگاه میکنه و دلش غنج میزنه واسه روزی این لباسها میشه تن پوش دختر سفید کوچولوش.
ارغوانم خدارو شکر که هستی. فکر کردن به بودنت کافیه که غم همه چیزهای دیگه رو رو دل آدم سبک کنه. حتی اگه چیزی عوض نشه و اتفاقهای بد برگشتی نداشته باشن باز هم وجود تو دردشون و کم میکنه. دخترکم ممنونم بابت همه رنگی که به زندگیمون دادی. بابت اینکه شدی بهونه ی قشنگ آشتی. شدی دلیل خوب بودن.
خدایا شکرت. میدونم همه چی درست میشه. این و وقتی ارغوان و بهم دادی ثابت کردی.