تجربه ای از بلوک زایمان
دیروز از صبح منتظر تکونهای دخترم بودم. ولی انگار نه انگار. قرار بود روزی سه بار، هر بار به مدت بیست دقیقه حرکتهاش و چک کنم و این فسقلی حداقل 4 ضربه رو بزنه. وگرنه برم برای کنترل. چون ماه آخره آدم بیشتر نگران میشه و دائما به خودش میگه سریع کنترل کنم که خدای نکرده فردا بخاطر یه کنترل صدای قلب پشیمون نشم.
هرچی بیشتر و بیشتر صبر کردیم خبری نشد. بعد از خوردن ناهار و یه لیوان شربت خیلی شیرین امید داشتیم یه حرکتی اتفاق بیفته ولی نه. همچنان موضع خودش و حفظ کرده بود و به روش نمیاورد که اینجا دونفر نگرانشن.
حدود 6 و نیم بعد از ظهر بود که زدیم بیرون تا یه درمونگاهی جایی رو پیدا کنیم صدای قلبش و چک کنن. حتی درمانگاههای شبانه روزی هم ماما نداشتن. مسئولین بخش اورژانس هم بلد نبودن یه صدای قلب بگیرن و به جاش با تندی و بداخلاقی میگفتن خوب برین بیمارستان. خلاصه اینکه رفتیم نزدیکترین بیمارستان زنان و زایمانی که میشناختیم.
فرستادنمون اورژانس زنان. خیلی ترسناک بود. چند تا خانم در حال زایمان بودن که فکر میکنم دوتاشون لحظات آخر زایمانشون بود. جیغ زدنهاشون قطع نمیشد. یه نفس با همه وجودشون داد میزدن. همه جرئتم از بین رفت. موهای تنم از صداشون سیخ شده بود. پرستارها که براشون عادی بود می خندیدن و انگار نه انگار که اون دوتا دختر دارن درد میکشن. صداشون خیلی نزدیک بود. انگار تو اتاق کناری داشتن داد میزدن. دکتری که بالای سریکیشون بود هم با هر جیغ دختر یه داد میزد که چرا خودت و عقب میکشی. چرا اینطوری میکنی؟ صدای فریادها توی سالن میاومد. شوهرم نتونست توی سالن طاقت بیاره و رفت طبقه پایین.
رفتم داخل و هرچی اصرار کردم که فقط یه صدای قلب میخوام گفتن باید همه کنترل ها انجام بشه. صدای قلب و گذاشتن و خوب بود. بعد فرستادن برای ان اس تی. همین که روی تخت درازکشیدم دخترم شروع کرد به ضربه زدن. ضربه های خیلی محکم و قوی. فکر کنم از استرس سر و صدای اون خانمها اینطوری ازخواب پریده بود. یکی از پرستارها با ترشرویی شاکی شد که "تو میگفتی بچه ت تکون نخورده؟؟؟ پس این تکونها چیه؟" من هم گفتم "اگه ناراحتین بهش بگم دیگه تکون نخوره. خوب نگران شده بودم. الان شروع کرده به حرکت".
باز هم رضایت ندادن و گفتن باید سونو و معاینه داخلی هم انجام بدی. معاینه واقعا درد داشت. از فکر اینکه میخواد با دست معاینه کنه بیشتر بدنم منقبض شده بود و اون پرستار هم با بداخلاقی تمام سعیش و میکرد دستش و فرو کنه داخل که ببینه دهانه رحم باز شده یا نه. بعدش یه کمی لکه دیدم و تمام. سونو رو هم انجام دادم و همین که دیدن تکون داره گفتن میتونم برم.
صدای جیغ های اون دخترا تا شب توی گوشم بود. با خودم میگفتم عمرا اگه به زایمان طبیعی حتی فکر کنم. ولی صبح که شد دوباره همه اون صداها و ترسها رفت. نمیدونم دکتر بذاره از القای درد استفاده کنم یا نه. احتمالا مستقیما ببرن برای سزارین. دیگه هرچه پیش آید خوش آید.
ولی دیروز واقعا تجربه جالبی نبود. فکر نمیکردم تو بلوک زایمان چنین خبرهایی باشه.