من نویسنده
سال چهارم دانشگاه دو واحد داستان نویسی داشتیم. تنها نمره 20 کلاس و من گرفتم. انقدر داستانم واقعی بود که استادمون که خودش نویسنده بود غرق داستان میشد. خودم بارها نشستم و واسه عاقبت دختر داستانم های های گریه کردم.
بازخواستم بنویسم نشد. یا دیگه دستم به نوشتن نمیره یا دلم. اون همه فن نویسندگی همش از یادم رفته انگار. انگار دو رو شدم. انگار میترسم یه حسی رو داشته باشم و اون حس و به زبون بیارم. انگار میترسم بنویسم و کسی بفهمه. میترسم یه کسی از حرفای دلم خبر بگیره که نباید.
جوجوی مامان شاید نمیخوام حرفایی که تو دلمه جز تو کسی بفهمه.
از این به بعد بازم داستان مینویسم. هم برای تو هم برای دل خودم. شایدم برای بابایی. شایدم یه روز داستانهایی که اون موقع ها نوشتم و گذاشتم اینجا.
عشق مامان خیلی دوست دارم. تو بهم جسارت بده که دوباره شروع کنم. بازم قلم بردارم و به کاغذای سفید بی روح زندگی بدم.