نگران نیستم... حتی برای تو
نگران هیچ کس نیستم
حتی تو
که چمدانت را بسته ای!
دیگر می دانم خورشید
برای همیشه غروب نمی کند
و سنجاب ها
تنها برای پایین آمدن
از درخت بالا می روند... (رسول یونان)
از صبح بارها و بارها این شعر و با خودم زمزمه کردم.نمیدونم چرا. اینبار هیچ نگرانی ای ندارم. شایدم واسه این احساس هنوز زوده.
صبح زود رفتم دنبال مامان و بابا. دوسه جا کار داشتن و فقط من وقت داشتم. شاید یه مدتی دیگه وقت این چیزا رو نداشته باشم. آخه تا یه مدتی دوباره باید حبس خانگی رو تکرار کنم. یه چند وقتی هم نمیتونم رانندگی کنم. یه مدتی نمیتونم بیام پای اینترنت. وبلاگم یه مدتی میشه خانه ی ارواح. یه مدتی نمیتونم موقع خواب دستم و بذارم رو قلب شوهرم. اونم نمیتونه هر چند دقیقه یه بار لحاف رومون و مرتب کنه. یه مدت بازم باید جدا بخوابیم که مبادا توی خواب ضربه ای به من بزنه.
یه مدت نباید پرنسس و پرنسمو بغل کنم. یه مدت نباید با موبایل حرف بزنم. یه مدتی باید تحریم بشم. یه مدتی بازم باید خودمو از بقیه قایم کنم.
ولی فقط یه مدته. یه مدت کوتاه. یه مدت خیلی خیلی کوتاه. بعدش دوباره زندگی به روال قبل برمیگرده. شاید یه تغییراتی هم کرده باشه. کی میدونه؟؟
پانوشت: این روزها انقدر احساسات عجیب و گنگی دارم که نمیدونم چه اسمی باید روش بذارم. این روزها، روزهای خیلی سختیه. ولی من بیشتر فهمیدم چقدر زندگی با ارزشه و چقدر زندگیم برام مهمه. این گل هم تقدیم به دل خودم و همه اونهایی که توش خونه دارن...