من با خودم درگیرم
چه لذتی داره وقتی توی پارک گوشه ای رو انتخاب میکنی که تا چشم کار میکنه کسی رو نمی بینی. اینطوری احتمال اینکه کسی هم تورو ببینه خیلی کمتره. دوست دارم یه مدتی از دنیا مرخصی بگیرم. از هیچی و هیچی خبر نداشته باشم. اصلا به من چه که امریکا میخواد سوریه رو بزنه. به من چه که اونطرفتر بوی قلیون میاد و صدای خنده های شیطنت آمیز یه نفر که دیده نمیشه تو پارک میپیچه...
نمیدونم این روزها چم شده. فقط میدونم درونم اشکهایی دارم که نریختم و حرفهایی دارم که نزدم. حوصله خودم و ندارم. به قول حسین پناهی میخوام خودم و بردارم بریزم دور. این روزها یه چیزی هست که نمیتونم توصیفی براش داشته باشم. یه حس عجیب. آخرین باری که رفتم کلینیک یه پسربچه رو دیدم که پیری زودرس داشت. اون بچه منو برد تو برزخ. برزخی که یه سرش شکره یه سرش عصیان. هرچند از اول هم عصیانی نداشتم. هرچی بود غلیانی بود در درون خودم. یه آتیش سرکش که فقط خودم و از درون می سوزوند.
این روز ها همه هستن. هیشکی تنهام نذاشته ولی اون یه نفری که وحشت نبودش با این همه بودن مقابله میکنه نیست. دلم خیلی شکسته. میگن اگه یه بار دل سیر گریه کنی درست میشه. ولی نمیتونم. اصلا نمیدونم برای چی باید گریه کنم. نمیدونم چی رو بهونه کنم. راستش بهونه هم کم ندارم ولی روی به زبون آوردنش و ندارم. همه چی شده یه کلاف سردرگم، همه چی عین حرفهام بی سر و ته شده.
دوست نداشتم ضعیف باشم. از این حالم خجالت میکشم. مامانم یه اخلاقی داشت که از بچگی حتی وقتی زمین میخوردیم حق نداشتیم گریه کنیم. باید زود پامیشدیم و خودمون و لوس نمیکردیم. ماهم اینطوری عادت کردیم. عادت کردیم از اول بزرگ باشیم. نشینیم با هر زمین خوردن گریه کنیم. ولی الان دلم عجیب میخواد خودمو لوس کنم. میدونم میگذره. امیدم به گذر زمانه که میگن علاج هر دردیه.