ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

من با خودم درگیرم

1392/6/7 0:32
نویسنده : niloofar
695 بازدید
اشتراک گذاری

چه لذتی داره وقتی توی پارک گوشه ای رو انتخاب میکنی که تا چشم کار میکنه کسی رو نمی بینی. اینطوری احتمال اینکه کسی هم تورو ببینه خیلی کمتره. دوست دارم یه مدتی از دنیا مرخصی بگیرم. از هیچی و هیچی خبر نداشته باشم. اصلا به من چه که امریکا میخواد سوریه رو بزنه. به من چه که اونطرفتر بوی قلیون میاد و صدای خنده های شیطنت آمیز یه نفر که دیده نمیشه تو پارک میپیچه...

نمیدونم این روزها چم شده. فقط میدونم درونم اشکهایی دارم که نریختم و حرفهایی دارم که نزدم.  حوصله خودم و ندارم. به قول حسین پناهی میخوام خودم و بردارم بریزم دور. این روزها یه چیزی هست که نمیتونم توصیفی براش داشته باشم. یه حس عجیب. آخرین باری که رفتم کلینیک یه پسربچه رو دیدم که پیری زودرس داشت. اون بچه منو برد تو برزخ. برزخی که یه سرش شکره یه سرش عصیان. هرچند از اول هم عصیانی نداشتم. هرچی بود غلیانی بود در درون خودم. یه آتیش سرکش که فقط خودم و از درون می سوزوند.

این روز ها همه هستن. هیشکی تنهام نذاشته  ولی اون یه نفری که وحشت نبودش با این همه بودن مقابله میکنه نیست. دلم خیلی شکسته. میگن اگه یه بار دل سیر گریه کنی درست میشه. ولی نمیتونم. اصلا نمیدونم برای چی باید گریه کنم. نمیدونم چی رو بهونه کنم. راستش بهونه هم کم ندارم ولی روی به زبون آوردنش و ندارم. همه چی شده یه کلاف سردرگم، همه چی عین حرفهام بی سر و ته شده.

دوست نداشتم ضعیف باشم. از این حالم خجالت میکشم. مامانم یه اخلاقی داشت که از بچگی حتی وقتی زمین میخوردیم حق نداشتیم گریه کنیم. باید زود پامیشدیم و خودمون و لوس نمیکردیم. ماهم اینطوری عادت کردیم. عادت کردیم از اول بزرگ باشیم. نشینیم با هر زمین خوردن گریه کنیم. ولی الان دلم عجیب میخواد خودمو لوس کنم. میدونم میگذره. امیدم به گذر زمانه که میگن علاج هر دردیه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (22)

ترانه
7 شهریور 92 1:38
وای نیلوفر دلم سوخت برای بچه و
بیشتر پدر مادرش.
من هم معتقدم بچگی رو باید واقعا بچگی کرد وگر نه کودک درونمان رو نمیشه رام کنیم و تا اخر کار باهاش درگیریم.


واقعا خدا به پدر و مادرش کمک کنه.
عطی
7 شهریور 92 1:43
بهانه برای گریه زیاد است! اما امان از گریه های بی بهانه...! عزیزم نمیدونم چی باید بگم.فقط امیدوارم خدا زود زود این غصه و رنجو با وجود یه نی نی ناز و سالم به شادی تبدیل میکنه.
غزاله
7 شهریور 92 2:01
بعضی وقتا اونقدر افکار سردرگم و ازاردهنده فکرتو مشغول میکنه که نمیدونی چطور برگردی سر جای اولت.با مشغول کردن ذهنت به چیزهای ارامش دهنده مثه خوندن قران فکرتو ازاد کن.دوست قوی من.ایشالا که ارامش مهمون وجودت بشه.
تبسم
7 شهریور 92 10:02
واقعا یه دل سیر گریه کردن تاثیر گذاره.......امیدورام خدا ارومت کنه انشالاااا....... عزیزم بشین یه جز قران بخون و اشک بریز عجیبببببببب ادم اروم میشه.....


نرگس شیراز
7 شهریور 92 10:24
نیلوفر جون دنیا گاهی اوقات انقدر بزرگه که همیشه توش گم میشی و بین این همه آدم دور و برت نمیتونی حتی یه آشنا ببینی و گاهی انقدر کوچیک و دلگیره که احساس میکنی حتی هوایی برای نفس کشیدن نیست
گاهی انقدر شادی که همه جا رو سبز میبینی و زیبا و گاهی همه جا قهوه ای و بیرنگ میشه
منم گاهی که به پارک میرم مثل تو میرم خلوت ترین گوشه به نقطه ای خیره میشم و با طبیعت یکی اون وقته که طبیعت جزیی از من میشه و میتونم تمام زیباییهای کوچک اون پارکرو که کسی ندیده ببینم
قوی باش عزیزم
تا سختی نباشه آدم قدر شادیهاش رو نمیدونه میدونم که یه روز به آغوشت میاد
ایمان دارم


میدونی نرگس جون این روزها هیچی رو اندازه خلوت دوست ندارم. دلم فقط سکوت میخواد. یه لحظه شادم و پر انرژی لحظه ی دیگه...
سودابه
7 شهریور 92 13:38
بعضی وقتا منم دلم میخواد تنهای تنها به دور از همه چیز باشم...آدم گاهی به این خلوت نیاز داره...
مامان ازاده
7 شهریور 92 15:04
منم دوست دارم گاهی تنها باشم-اصلن نیازه آدمه-ولی ما که دوست خوبمون رو تنها نمیذاریم که


عزیزممممم خیلی ماهی آزاده جون
ماماطهورا
8 شهریور 92 14:03
عزيزدلم قربون اون دلت برم من مطمئنم كه همه ي اين دل تنگيا به زودي تموم ميشه و خدا يه ني ني سالم و صالح بهت هديه ميده يكي از اون خوب خوباش


انشااله طهوراجون
بهار د
8 شهریور 92 22:38
نیلو جون فدات بشم مهربونم حس هایی که گفتی حرف دلم منم بود گلم
من دوس دارم تو پارک جلو دید هیچ کی نباشم
دوس دارم برم لای درخت ها قایم بشم و از دور مامانهایی که دست بچه هاشون رو گرفتن رو با حسرت نگا کنم و تو دلم برا خودم و امثال خودم گریه کنمم
خیلی تنهام نیلو خیلی
دوس دارم نباش تو این روزها


بهار
سحر
8 شهریور 92 22:54
سلام نيلوفرم
انقد خودتو اذيت نكن..كاملا دركت ميكنم چون منم حسهاي تورو تجربه كردم
الانشم اروم نيستم استرسهاي ديگه اي دارم
فقط اينو بهت ميگم تاارامش نداشته باشي تا از دغدغه نيني بيرون نياي سخته..وقتي استرستو كم كني سريع جواب ميگيري


سحر اصلا نمیدونم چم شده. الکی به هم ریختم. هیچ اسمی نمیتونم رو این حالم بذارم.
سحر
8 شهریور 92 22:58
نيلو تنم از جاي امپول كبود و دردناكه ديگه جاي سالم نمونده..هنوز امپولها نصفه هم نشده..هرشب موقع زدنشون دعا ميكنم باگريه دعا ميكنم خدايا با منتظرا ,طبيعي نيني بده..كسيو مجبور نكن راه منو بره..خدايا شكرت ك فعلا گرفته و ايشاله تا تهشم بره..به همه بده بي دردسر...اونهايي ك هزينه ميكنن درد ميكشن نااميدشون نكن


انشااله سحر جون. انشااله با این همه اذیتی هم که میشی نی نی به سلامتی بیاد بغلت و همه این دردا رو از یادت ببره.
آرام
9 شهریور 92 0:01
یاد اون روز افتادم که رفته بودم تو پارک...و با حسرت به بچه هایی که با ماماناشون از ته دل میخندیدن و بازی میکردن نگاه میکردم و از زیر عینک سیاهی که رو چشمم بود به پهنای صورتم اشک میریختم....
عزیزم هممون درد هم رو میفهمیم...
با تمام وجود از خدا میخوام به زودیه زود دلت رو شاد کنه


خیلی حس بدیه آرام. حسادت نیست. یه جور اضطرابه که اگه هیچ وقت نشد چی؟
گيتي
9 شهریور 92 9:04
کاش دلامونم زبون داشت تا خودش میگفت چقدر گرفته است !



عطی
9 شهریور 92 11:03



عطی چه بامزه.
آیسان مامان ماهان
9 شهریور 92 12:01
نیلوفر جونم اونقدر زیبا مینویسی که آدم فک میکنه از دل خودش و حرفای خودشه...ایشالله گذر زمانه و علاجش به زودی زود با برآورده شدن آرزوی دلت برآورده و شامل حالت بشه عزیزم...


لطف داری آیسان جون
ثمره
9 شهریور 92 13:38
دنیای عجیبی داریم...
ایشالله شفای تمام کودکان...
عزیزم قران بخون حتما آروم میشی وقتی درچنین شرایطی قرارمیگیرم به کتاب آسمونی پناه میبرم


باشه ثمره جون
سحر
9 شهریور 92 15:26
نیلو جون چه خوب نوشتی حرف دل خیلیا رو زدی.... نیلو دلم بد گرفته با نوشته هات اشک ریختم و به حال خودم و امثال خودم دعا کردم ولی دیگه اصلا احساس آرامش ندارم همش غصه دارم و بی انگیزه از خدا می خوام این دفعه جواب بگیری و خبر مادر شدنت رو بهمون بدی و به آرامش و شادی برسی
من که دیگه حتی با مادر شدن هم آروم نمیشم


این حرف و نزن سحر جون. البته میدونم این اتفاق تلخی که افتاد و هیچی نمیتونه جبران کنه. ولی زندگی برای بقیه ادامه داره. انشااله که موفق باشی عزیزم.
سحر
9 شهریور 92 19:33
نیلو جونم تا 5شنبه اگه می تونی جز4رو بخون . بهم خبر بده که می تونی یا نه ممنونم عزیز دلم


باشه گلم.
سحر
9 شهریور 92 23:06
خیلی خیل ممنونم نیلوفرجونم


خواهش میکنم عزیزم.
ترانه
10 شهریور 92 0:29



مرسی ترانه جون
باران
10 شهریور 92 15:29
سلام حس گفتن وخواستنمون از جنس همه با اجازه لینکت میکنم ودعوت میکنم به وبم سر بزنی وب دلگیریه اما خوشحال میشم عزیزم


از آشناییت خوشحالم.
باران
12 شهریور 92 14:50
سلام عزیزم ممنون اومدی به دیدن تنهاییم با اجازه لینکت کردم