یه نامه برای شما
فرشته های کوچیک برفی دعوتم و برای همراهی تو ضیافت زندگی قبول کردن تا امسال گرمترین زمستون عمرم و بگذرونم. همین که احساس میکنم یه وجودی در بطن من داره شکل میگیره، دلم میلرزه و هزار تا پروونه ی کوچیک و تو قلبم به پرواز درمیاره. دلم که تیر میکشه بی اختیار دستم میره روی شکمم تا قربون صدقه ی سلولهایی برم که دارن همه تلاششون و میکنن که با من بمونن. سلولهایی که قراره بمونن تا مرد و زن کوچیک زندگی مون باشن.
دارم مادرانه هامو پرو بال میدم. شدم شهرزاد قصه گو که قراره هزار و یک شب قصه داشته باشه تا چشمای نازنین فرشته ها مو به سرزمین خواب ببره. قصه هایی که دوساله چشمهای نگران یک مرد و به آرامش برده.
کلاف های کاموا رو برمیدارم و سر کلاف و گره میزنم به سه شنبه ی مبارک بعدی. با همه زورم سوم دی رو میکشم نزدیکتر. روزی که قراره قلبهای کوچیکی وجودشون و اثبات کنن. با هر گره هزار و یه قصه می بافم و هزار و یه خیال به سرم میزنه. خیال دیدنتون. فکر بودنتون...
چقدر دوست داشتم دوتا پسر و یه دختر داشته باشم تا نازک خاتونم یکی یه دونه باشه. دوتا برادر داشته باشه عین کوه پشتش باشن. اینم خواهر نازدونه شون باشه. خواهر دلسوزشون باشه. بزرگ که شدن هزار و یک راز مگو رو فقط به خواهرشون بگن.
چقدر دوست دارم بدونم چندتاتون حریف زندگی شدید و موندید. چندتاتون بند زندگیتون و به دل من گره زدید که از من خون بگیرید. نمیدونید این روزها چقدر حواسم به خودمه. یعنی حواسم به شماست. که مبادا پام بلغزه و زمین به شما سیلی بزنه. مبادا سردتون بشه. همون سه روز سرما برای یک عمرتون کافیه. از این به بعد یه خونه ی گرم دارید با دوتا قلب بزرگ که فرش زیرپاتونه.
دل بابا غنج میزنه که زودتر بریم سونوگرافی و دنیا رو خبردار کنه. نکنه شیطون گولتون بزنه و نخواین رخ نشون بدین. نکنه صدای قلبتون و از گوش مامان و بابا دریغ کنید.اینجا خیلیا منتظرتونن.