شروع مادری: نه و چهل و پنج دقیقه
بالاخره اینترنتم وصل شد. همین یک دقیقه پیش. از ذوقم اول خواستم به شما سر بزنم. قبل از هر چیزی از پیامهای قشنگتون تشکر میکنم. ببخشید که نشد با گوشی جواب بدم. فقط تونستم تاییدشون کنم. ولی بدونید اینکه کنارم هستید برام بزرگترین دلگرمیه. این متن یه کمی طولانی شد برای همین میذارم تو ادامه مطلب.
راستی دوستون دارم...
بریم سر اصل ماجرا:
روز دوشنبه قرار بود پانکچر بشم. یه ربع به هفت صبح تو بیمارستان بودم. به غیر از من دوتا خانم دیگه بودن که یکی پانکچر داشت و یکی انتقال. همه چی خیلی سریع پیش رفت. همین که رفتم داخل یه گان صورتی بهم دادن و یه شنل سبزآبی خیلی بزرگ. وقتی پوشیدمش شبیه کوچیکترین برادر هفت کوتوله ی سفیدبرفی شدم. بلافاصله رفتم روی تخت تا پوزیشن بگیرم و آماده بشم. رگم و گرفتن و دوتا امپول شیری رنگ بود که تزریق کردن تو رگم. بعدش دیگه یه خواب شیرین بود و آروم.
موقع به هوش اومدن یه کمی احساس درد میکردم. وقتی پرستار خواست شیاف بذاره، تامپونی رو که برای قطع خونریزی گذاشته بودن و خیلی ناگهانی کشید و اون لحظه بود که دادم رفت هوا. احساس میکردم زیر دلم و با سوزن داغ سوراخ سوراخ کردن. دو سه ساعت بعد که دیدن سرگیجه ندارم نحوه مصرف داروها رو توضیح دادن و مرخصم کردن. مستقیما رفتیم خونه مامان و تا شب چهارشنبه اونجا بودم.
تلفنی بهم نگفتن چند تا جنین دارم. اینم باعث شده بود خیلی نگران بشم. همش میگفتم من این سری فقط گونال زدم. نکنه هیچی جنین تشکیل نشده. تا اینکه روز پنج شنبه نوبت به انتقال رسید.
تا اونروز حالم کاملا خوب بود. تنها چیزی که اذیتم کرده بود آمپول دیازپامی بود که شب قبل زده بود. صبح روز عمل هم یه دیازپام دیگه بهم تزریق کردن و دوتا پروژسترون. دردش به کنار، وقتی پاشدم دیدم گان که تنم بود خونی شده خیلی چندشم شد. راستش اینقدر این مدت از درد اذیت شدم که از ترس اینکه مبادا انتقال هم درد داشته باشه دچار استرس شده بودم.
آقای دکتری که تو بخش جنین شناسی بود من و صدا زد و عکس جنین ها رو نشونم داد. از ده تا تخمک پنج تاش گرفته بود. قرار شد سه تا رو این سری انتقال بدن و دوتاش فریز بشه. بعد از نتیجه نگرفتن با 18 تا تخمک، نتیجه گرفتن با 5تا یه کمی بعید به نظر میرسه. ولی بازم توکل بر خدا.
قرار بود انتقال ساعت 7 انجام بشه ولی دکتر عارفی اونروز دیر اومد.دستگاه خشن معاینه رو که بدون روان کننده وارد کردن ضربان قلبم خود به خود بالا رفت. پرستار بالای سرم زود دستم و گرفت و گفت صلوات بفرست و نگران هیچی نباش. ناخود آگاه دست به دامن سوره کوثر شدم. تو یه آن چه آرامشی بهم داد.
با اشاره دکتر عارفی، آقای دکتر سرنگ بزرگی که جنین ها داخلش بودن و به سرعت آورد و انتقال انجام شد. یه سرنگ بلند شبیه سرنگ آی یو آی. همه چیز تو سه چهار دقیقه انجام شد و دوران مادری من ساعت 9:45 روز هفتم آذر ماه شروع شد.
دو ساعتی بدون اینکه سرم و بلند کنم یا تکونی بخورم گذشت. سعی میکردم بخوابم ولی درد باسنم که بخاطر آمپولها متورم شده بود مانع میشد. اونروز یه خانم دکتری هم بود که از ارومیه میاومد. با میکرو دوقلو باردار شده بود و صبح اونروز سرکلاژ کرد. چهار ماهش بود و یه شکم گرد بامزه داشت.
بعد از گذشتن دوساعت لباسهام و پوشیدم و اومدم بیرون. بدنم کوفته بود ولی خودم خوشحال بودم که این شانس و داشتم که حتی لحظه ورود جنین هام و با دقیقه و ساعت بدونم.
رسیدیم خونه ساعت دو شده بود. از چند روز قبل سوپ درست کرده بودم و فریز کرده بودم. شوهرم بعد از اینکه به من ناهار داد رفت دنبال مامانم. خواهرم و فسقلی هاشم آورد که من سرگرم بشم. واقعا با بودنشون نمیدونم روز چطوری تموم میشه. شب خواهرم و بچه هاش رفتن خونه دایی تا با بچه هاشون بازی کنن و ما سه نفر موندیم؛ من و مامان و شوهرم.
ساعت 6 دوتا پروژسترونم و زدم و دو سه ساعت بعد خوابم برد. حدود ده بود که از درد بیدار شدم. احساس میکردم دارن پاهام و با میل داغ از بدنم جدا میکنن. تب و لرز شدید کرده بودم. یه لحظه همه بدنم گر میگرفت و میسوختم، یه لحظه بعد از سرما دندونام به هم میخورد و به مرز تشنج میرسیدم.اصلا نمیتونم توصیف کنم چه حال بدی بود. من خیلی در مقابل در مقاومم. لااقل صدام در نمیاد. ولی فقط داد میزدم و گریه میکردم. هر طرفی میچرخیدم پهلو و باسنم درد میکرد. از کمرم تا انگشتای پام سوزن سوزن میشد. یه درد وحشتناک. مامانم از یه طرف بدنم و ماساژ میداد شاید آروم بشم شوهرم هم میزد رو پاهاش و هیچ کاری از دستش بر نمیاومد. دو سه ساعتی این وضعیت طول کشید تا آخر از زور گریه بیحال شدم و خوابم برد. تا صبح چند باری از خواب پریدم. مامان هم بامن. بنده خدا اون دوشب اصلا نخوابید.
فردا شب دوباره همون ماجرا تکرار شد. هیچ پوزیشنی نبود که دردم و کمتر کنه یا احساس راحتی کنم. هیچ کاریش نمیشد کرد. یه استامینوفن ساده خوردم ولی انگار زور این درد خیلی بیشتر از این حرفها بود. به عمرم اندازه این دوشب درد نکشیده بودم. صبح اولین کارم تماس با دکتر بود و التماس برای قطع آمپولها. آخرش هم باکلی اصرار قرار شد به جای دوتا، یه پروژسترون بزنم و دوتا شیاف بذارم.
خدارو شکر الان حالم بهتره. فقط جای آمپولها خیلی متورم و کبود شده. برای همین تو راه رفتن یه کمی مشکل دارم. روز شنبه دوباره رفتم خونه مامان و همین الان برگشتم. انقدر اونجا همه دور آدم میچرخن که آدم شرمنده میشه. برادربزرگم که مثل پدر مواظب آدمه و کوچیکه که برای خودش یه لیوان آب نمیاره همش جلوی من کار میکنه. چقدرررر دوسشون دارم. مامان و خواهرم هم که جای خود دارن.
خانواده خیلی نعمت بزرگیه. خدایا این نعمت و از هیشکی نگیر..
واسه خدا نوشت: خدایا، خداجونم خودت میدونی که تو این مدت حتی یک بار هم نگفتم چرا من. یه وقتا خیلی دلم گرفته. خیلی درد کشیدم. خیلی اذیت شدم. ولی بازم گفتم شکرت. تو لحظه هایی که احساس کردم کم آوردم هم باز ازت خواستم دستم و بگیری ولی هیچوقت شکایت نکردم. از همه قایم میکنم که نگن با این همه دک و پز آخر با کسی ازدواج کرد که این مشکل و داره. ولی پشت سر میام دامن خودت و میگیرم. از تو که نمیتونم چیزی رو قایم کنم. اگه من هم نگم تو میدونی چی تو دلم میگذره.
خدایا اگه قراره همچین لطفی رو به منم نشون بدی ازت بهترینش و میخوام. این همه رو تحمل میکنم که دست آخر بالاترین کارتت رو رو کنی. میدونم دوسم داشتی که اینطوری شده. پس منم دوست دارم. خیلی دوست دارم خدایا. حتی اگه بازم نشه. حتی اگه هیچوقت نشه.
دوتا از دوستهای گلم هم وارد این چرخه شدن، شماکه دلتون بزرگه برای اونها هم دعا گنید.