روزی دیگر با تو
تمام این مدت حواسم به ساعت بود. هر6 ساعت یا آمپول بود یا شیاف. آخرین ساعتش هم میافتاد دوازده شب. هرجاکه بودم باید تا 12 شب برمیگشتم خونه تا مبادا جادوی تو باطل شه. سه ماه سیندرلایی بودم که هر جا که بود باید کفش بلورش رو تا وقت معین می رسوند خونه.
دیروز نوبت دومین ملاقاتمون بود. بعد از کنترل فشار و وزن من نوبت به پرسیدن احوال تو رسید. عزیزترین دوربین روی شکمم به لغزش دراومد تا تصویر تو روی مانیتور ظاهر شه. بی خبر از احوال دنیا توی رختخواب شیشه ایت دراز کشیده بودی. خیالم راحت شد که نه تپش های بلند قلبم تونسته خواب قشنگت رو به هم بریزه نه سرک کشیدن به خونه ی کوچیکت. لبخند دکتر مطمئنم کرد که این زیبای خفته حالش خوبه. دوست داشتم این اسکنر انقدر روی شکمم بمونه تا تو تصمیم به تکون خوردن بگیری. میدونم این هفته پلکهات بسته ست. و گوشهات باز پس باید قشنگترین لالایی ها رو برات بخونم. میدونم که این هفته بیشتر فیزیک انسانی پیدا کردی و من به فدای این فیزیک.
دیروز اولین عکست به آلبوم خانوادگیمون اضافه شد. یه عکس سیاه و سفید. با قشنگترین قاب دنیا. یه عکس ثابت و صامت با هزار و یک حرف و زندگی. یک عکس بدون شرح.
روزی رو می بینم که به این عکس نگاه کنی و بپرسی: مامان این واقعا منم؟؟ و من راهی رو که اومدم یک بار دیگه از نظر بگردونم تا مبادا یادم بره چقدر عاشقتم.