ماه پنجم حضورت در پیشواز بهار
یکشنبه اولین روز از ماه پنجم شروع میشه و دو هفته ی دیگه که 20 هفته رو طی کنی راه وصال به نیمه میرسه. هنوز هیچ تکون خاصی حس نمیکنم و دلم به سونوگرافی هایی که انجام میدم و شکمی که اینقدر زود برآمده شده خوشه. به شبهایی که دوست داری بیدار بمونم تا دوتایی واسه فرداهایی که نزدیکه هزار و یه نقشه بچینیم.
چقدر به وجودت عادت کردم. به اینکه باهات حرف بزنم و برات لالایی بخونم. صورت ماهت و تصور کنم و نشونه های حضورت و با اطرافیان مقایسه کنم تا حدس بزنم به کی شبیه تری. میلم به چیزهایی که دوست داشتم بیشتر شده و این شک شباهتت به من رو درونم شعله ور میکنه. سکوتت تا این هفته هم من و به این فکر میندازه که به پدرت شبیه شدی. در هر حال باید یه دختر زیبا و دوست داشتنی باشی اما نه مثل مادرت پر جنب و جوش. یه دختر آروم و متین شاید شبیه خاله ت. و من در هر حال به داشتن یه دختر می بالم. چقدر مادر یه دختر بودن قشنگ و دلچسبه. وقتی حس میکنی یه دختر معصوم تو راه داری عاشق سلول به سلول وجودش میشی. بهش که فکر میکنی دلت میلرزه از داشتنش و از شدت خوشحالی اشک تو چشمات حلقه میزنه.
به آینده ای فکر میکنی که شاید دل معصوم این دختر پابند نگاهی بشه. قلبت تیر میکشه از روزی که شاید این دل از اون نگاه بشکنه. ولی تو مادری. همه ترسهات و میزنی کنار و چشمات و به روزی میدوزی که سر این دختر روی زانوت باشه و اشکهای نازنین بریزه. تو به این فکر میکنی که تاریخ داره تکرار میشه. آخر این قصه رو میدونی و دم نمیزنی. دست روی موهاش میکشی و مادرونه هات همراهش میشن. به آینده ای فکر میکنی که دامن دنباله دار دانتل سفیدش روی پله های خونه ت کشیده میشه تا بره سمت خونه ی جدیدی که بهش میگن خونه ی بخت. دوست نداری این فکرها رو ادامه بدی. دوست نداری اینقدر زود این دوری برسه. دوست نداری به این زودی این عشق سه نفره رو با کس دیگه ای قسمت کنی. افکارت و مثل ابرهایی که دورت و گرفتن پس میزنی و دوباره دست میکشی روی شکمت و میگی خدایا خودت نگهدارش باش.
این روزها سعی میکنم از دامی که این هورمونها برام پهن کردن رها شم. دامن به دستشون ندم و از این کج خلقی بیام بیرون. شاید هم رفتارهای دخترونه و نازک نارنجی تواه که در من تظاهر میکنه. امسال بهار من رو از پاییز شروع کردی.
هفته ی پیش بالاخره با کمک مامانی خونه رو تمیز کردیم و برق انداختیم. اگه نمیاومد از خیر تمیز کردن خیلی چیزها میگذشتم. تا آخر هفته هم سعی میکنم هفت تا سین زیبای زندگی رو یه جا جمع کنم. خونه که تمیز شد بوی بهار با خاک بارون خورده ی این روزها زد تو زندگیم. مستم کرد. سرخوش شدم از عطر و صدای بارون. از دیدن خیابونهای خیس. از خنکهای هوای این روزها که اگه از دستش بدی برای دیدن تکرارش دیگه باید تا پاییز منتظر بشینی. از باز گذاشتن پنجره ها برای تنفس هوای تازه.
ارغوانم من و بابا تا جایی که بتونیم مواظبتیم. تو هم مواظب دل ما باش.