یه وقفه نسبتا طولانی
اولا یه معذرت با طعم ماچ و بوسه چون این روزها انقدر سرم شلوغ بوده که نشد بیام و وب و تازه کنم.
دوما بریم سراغ این روزا:
دخترکم شده چهارماه و نیمه. یه قند عسل که نگو. از همین الان هرطوری شده حرف خودش و به کرسی مینشونه. دیگه دوست نداره تو شلوغی بغل کسی دیگه بره. یه وقتایی که حوصله نداره حتی اگه کس دیگه نگاهش کنه محکم میچسبه به من و گریه میکنه. دوست نداره خیلی بغل به بغل شه. خونه مون و میشناسه و رختخواب خودش و خیلی دوست داره. خلاصه این که کلی نسبت به اطرافش و آدمهای اطرافش شناخت پیدا کرده. خیلی کارهاش جالبه. هر روز یه چیز جدید یاد میگیره و هر روز یه حرکت نو ازش میبینیم.
البته این مدت یه کمی وزن کم کرده اونم بخاطر اینکه سر خودم شلوغ بود و نتونستم اونطور که باید پیشش باشم. دوسه روزی هم بهونه گیر شد و فقط چسبیده بود به خودم. جمعه 14م آذر باباش بخاطر نذری که پارسال برای سالم دنیا اومدن کوچولومون کرده بود راهی کربلا شد. شنبه نوبت واکسن چهارماهگیش بود که دوروز هم شدیدا تب کرد و مدام با پاشویه و استامینوفن تبش و پایین میاوردیم. خیلی اذیت شد. خوبه که مامان و خواهرم پیشم بودن وگرنه دست و پام و گم میکردم.
از دوشنبه تا پنج شنبه هم خونه مامان بودیم. کلی اینور اونور رفتیم. حتی شهرفرش هم یه سر رفتیم. بدجور به سرم زده بود یه فرش برای اتاق خوابم بگیرم که با مشورت با مادر و خواهر گرامی تصمیم بر این شد که فعلا همون فرشی که هست و پهن کنم تا یه سر هم برم بازار مولوی بعد خرید کنم. خیلی جالب بود. قیمتهاش مناسب بود و بعضی از مدلهاش واقعا زیبا بود. از نحوه اطلاعات دهی و پذیرایی شون هم خوشم اومد. متاسفانه تو مراکز خرید کمتر چنین چیزی رو میبینیم.
پنج شنبه هم برای سالگرد مادربزرگم یه سر رفتیم بهشت زهرا و از اونجا اومدیم خونه ی ما. دلتون نخواد دوروز حسابی کار کردیم. کل دکور خونه رو تغییر دادیم که وقتی مهمونها میان جا داشته باشیم و راحت تر بشه پذیرایی کرد. تو این فاصله هم تند و تند برای خودم یه لباس حریر دوختم که روز تشریف اوردن همسری تن کنم که هم قشنگ باشه هم روشن هم نیاز به چادر یا مانتو نداشته باشه.
یکشنبه صبح ساعت 8 هم که شوهرم رسید و بدو بدوی کار شروع شد. یه گوسفند برادر من خریده بود و یه گوسفند برادرشوهرم. همه خواهر برادرا هم اومده بودن پیشواز. بعد از صبحونه سریعا بساط ناهار و پخش گوشت و شروع کردیم. خلاصه اینکه تا 9 شب یه بند سرپا بودم و آخرین مهمونم یازده شب رفت. خسته کننده بود ولی شکر خدا به خوبی برگزار شد.
از سوغاتیا نپرسید که برای خودمون چیز زیادی نموند ولی ارغوان یه لباس خوشگل از باباش گرفت که عکسش و میذارم اینجا. راستی دارم یه کارهایی میکنم یه کوچولو نتیجه بده بعد میام میگم.
دوستون دارم دخترا
این لباسیه که باباش براش خریده:
اینم از حرکتهای جدیدی که یادگرفته و دوست داره