ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

روز بزرگ

1392/2/15 19:23
نویسنده : niloofar
2,099 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره رفتم و نی نی هارو کاشتم تو دلم. فیلم عمل و دیدم. ولی نمیدونم چندتا جنین انتقال دادن. فقط میدونم امروز همسری زنگ زده بوده کلینیک و گفتن جنین هایی که لقاح دادیم تو آزمایشگاه رشد کردن و فریز شدن. خدارو شکر. اگه این نشد لااقل یه چند تا فریزی دارم.


30 اردیبهشت اولین آزمایش بتا رو میدم.

جزئیات عمل و روز شنبه رو تو ادامه مطلب گذاشتم.

شنبه صبح رفتم زیفت. روز خیلی عجیب و درد ناکی بود.

گفته بودم که دو سه روزه دل درد دارم. بخاطر تعداد فولیکولها و حجمشون دیگه داشتم میترکیدم. تا جمعه فقط شبها خیلی اذیت میشدم ولی شنبه دیگه رسما به مرز انفجار رسیده بودم. گفته بودن ساعت 6:30 صبح اونجا باشیم. ما هم کله سحر راه افتادیم و شش و ربع رسیدیم کلینیک. اول همسری رفت آز اسپرم داد. قرار بود اگه آز اسپرمش مثل روز سه شنبه که تو مطب دکتر سعید داده بود باشه دیگه عمل نشه و با همون نمونه کارمون انجام بشه.

حدود ساعت هفت و بیست دقیقه بود که منو فرستادن تو بخش انتظار اتاق عمل. به غیر از من چهارتا خانوم دیگه هم بودن. و یه خانمی هم نوبت لاپراسکوپی داشت که ما ندیدیمش. من نوبت پنجم بودم. از بین این خانمها یکی دونر بود (تخمک اهدایی داشت) یکی هفده سال بود دنبال این کار بود و 5 بار میکرو کرده بود. یکی سیزده سال منتظر بود و یکی هم سه بار میکرو کرده بود.

تا ساعت یازده منتظر بودم تا نوبت من بشه. خیلی هم انتظار بدی بود. همش خدا خدا میکردم زودتر منو ببرن بیهوش کنن تا از این دل درد خلاص شم. وقتی رفتم تو اتاق عمل بهشون گفتم که دفعه پیش چه بلایی سر گلو و حلق من آورده بودن. آخه دفعه قبل انقدر این لوله تنفسی رو بد انداخته بودن که تا ته حلقم زخم شده بود و تا دوماه باید اول صدامو صاف میکردم بعد حرف میزدم.

هرچند گردن نگرفتن و مثل همه جاهای دیگه جبهه گیری کردن که ما لوازم استریل استفاده میکنیم و حتما سرما خورده بودی. دفعه قبل نفهمیدم کی بیهوش شدم. اینبار خیلی دقت میکردم که حواسم باشه. وقتی آمپول و توی رگم زد سرم یه دفعه سنگین شد. یه گیجی خیلیییییی خاص. ماسک هم آوردن بزارن روی دهنم که تا تنفس کردم شروع کردم به سرفه کردن. تکنسین بیهوشی ازم پرسید سرماخوردم یا نه. وقتی گفتم نه سریع داد زد هیدروکورتیزون بیارید و دیگه هیچی نفهمیدم.

 

نمیدونم چقدر از شروع عمل گذشته بود. ولی تو همون حالت می فهمیدم دارن یه لوله هایی از شکمم بیرون میکشن. مخصوصا از پهلوم. بعدشم همینطور که پاهام بالا بود شروع کردن به بخیه زدن. خیلییییییییییی درد داشت. کاملا حس میکردم. نخ بخیه رو که میکشید می فهمیدم شکمم چظوری تکون میخوره. ولی نمیتونستم تشخیص بدم که عمل تموم شده. همش احساس میکردم با یه لوله ای از پایین به رحمم ضربه میخوره. بدیش این بود که این همه درد و داشتم حس میکردم ولی حتی قدرت اینو نداشتم که یه انگشتم و تکون بدم تا بفهمن دارم به هوش میام. خیلیییی بد بود. خیلیییییییی

چند لحظه بعد اثری از این کشش ها نبود. فقط متوجه میشدم پرستارا بالای سرم جمع شدن و راجع به بینی من نظر میدن. یکی دوتاشون میگفتن عمل کرده و یکی که بینیمو گرفته بود توی دستش میگفت نه مال خودشه. منم که می شنیدم و نمیتونستم عکس العملی نشون بدم.

نمیدونم چند دقیقه بعدش بود که تونستم چشمام و باز کنم. تنها کاری که کردم این بود که گریه کنم و مامانم و صدا بزنم. خیلی درد داشتم خیلییییییی. از اینم که این همه درد و حس کرده بودم  و نتونسته بودم نشون بدم حرصم گرفته بود. یاد این بچه های کوچیک افتادم که نمیتونن بگن کجاشون درد میکنه و دلم براشون سوخت.

هنوز سرم بهم وصل بود. اومدن و یه کم صحبت کردن که چرا گریه میکنی؟ گفتم میفهمیدم بخیه زدنتون و. فکر کنم باورشون نشد. گفتن نمیشد بیشتر بهت بی حسی بزنیم. خطرناک بود. همینطور که اشک میریختم منو بردن طبقه پایین و یه سرم نمکی و پشتش هم سه تا سرم آلبومین بهم تزریق کردن. دوتا خانم بودن که کمکم میکردن لباس بپوشم و راه برم. یکیشون و دفعه قبل هم دیده بودم. خیلی مهربون بود. سنش بالا بود و انقدر خوش زبون بود که آدم میدیدش کلی روحیه میگرفت.

تو مطب به همسرم گفته بودن اگه میخواین یه جنین اهدایی هم براتون بذاریم که اگر نطفه خودتون ضعیف بود این یکی بگیره. که موافقت نشد. البته من هم اگه میدونستم رضایت به همچین امری نمیدادم.

خلاصه اینکه بعد از کلی سرم و دادن توضیحات به همسری منو سوار ماشین کردن و اومدیم سمت خونه

بماند که توراه من که ناله میکردم همسری گریه میکرد.گریه

راستش خیلی در مقابل درد کم طاقت نیستم. ولی دیروز فهمیدم درد یعنی چی. تو راه زنگ زدیم به خاله و اومد خونه ما تا به من برسه.

بعد از عمل هم گفتن روزی ده تا سفیده تخم مرغ و موز کاملا رسیده و کیوی بخورم. هرچند وقت یه بارم پاشم راه برم تا گازی که موقع عمل تزریق کردن دفع بشه.

بهتر که شدم میام و در مورد بقیه چیزهایی که اونجا دیدم براتون مینویسم.

 

راستی این بین حدود 200هزارتومن هم هزینه داروهای عمل شد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (26)

عاطفه
15 اردیبهشت 92 19:36
نیلو جون من متوجه نشدم.تخمک ازت گرفتن یا جنین انتقال دادن؟؟؟؟
چرا بخیه؟؟؟؟؟؟اخه تا جایی که من میدونم فقط موقع تخمک کشی بیهوش میکنن و بعد چند روز که جنین تشکیل شد بدون بیهوشی انتقال میدن؟


گلم کامل بیهوش میکنن. از پایین تخمک میکشن بعد تو آزمایشگاه لقاح میدن و بلافاصله هم از بالا مثل لاپراسکوپی شکم و میشکافن و جنین هارو میذارن تو لوله های فالوپ.
سودابه
15 اردیبهشت 92 20:12
ایشالا که همه چی خوبه مامانی..تا 15 روز دیگه اگه خدا بخواد یه نی نی دیگه تو راه داریم هوووورررراااا


انشااله سودابه جون. خدا از دهنت بشنوه
عاطفه
15 اردیبهشت 92 23:11
اهان پس فرق زیفت و میکرو اینه.میشه بگی چرا زیفت؟اخه اینجوری که من متوجه شدم میکرو میذارن تو رحم پس احتمال خارج رحمی کم میشه.اخه من خودم یه بار خارج رحم حامله شدم.اگه بذارن تو لوله ممکنه حرکت نکنه؟زیفت بهتره یا میکرو؟؟؟؟



عزیزم ما مشکل اسپرممون خیلی حاد بود. واسه همین زیفت و امتحان کردیم چون درصد موفقیتش بالاتره. هر احتمالی وجود داره. باید به خدا توکل کرد.

سانا زهرا
15 اردیبهشت 92 23:14
سلام گریه ام گرفت ناز خانوم چقدر درد کشیدی کم بیهوشی بهت زدند عزیز دلم هرچند من هم زیفت شدم هم میکرو -میکرو پیش زیفت مثل اب خوردنه میکرو راحتتره خیلی ولی زیفت درصد موفقیتش خیلی بیشتره همین باید راضیت کنه- ماشاله جنینها هم خوب بودند که فریزی داری الحمداله اونها هم بمونند برای حاملگی دومت من زیفت شدم ولی اینقدر درد نداشت واسم ولی خوب یک عمل یک ساعته است

عزیزم. مرسی از همدردیت. واقعا خیلی روز بدی بود. امیدوارم برای هیچ کسی اتفاق نیفته.
مامان ترنم
15 اردیبهشت 92 23:17
ایشااله که عمل نتیجه بده و نی نی نازت سالم بیاد پیشت.امیدوارم زودتر حالتون بهتر بشه.



مرسییییییی عزیزم. روی دختر ماهتو ببوس.
پریسان
16 اردیبهشت 92 7:54
نیلوفر جون خیلی خیلی برات خوشحالم و امید وارم که همین دفعه جواب بده و احتیاج به جنینای فریز شده نداشته باشی
دوستم مواظب خودتو فرشته هات باش


مرسیییییییییییی پریسااااااااااااااان گلم.
مامان ماهان
16 اردیبهشت 92 8:25
مرسي خانمي چشماتون نازه،،لباستونم مبارك و به شاديا استفادشون كنيد،،عوضش انگيزه ميشه به خودتون برسين و لاغر كنين ،،اينم از زرنگي آقايونه..وگرنه عزيززززز دلم شما تقصيري ندارين!!!!!

در ضمن از ته ته دل دعا ميكنم جنينها خوب رشد كنن و براتون ني ني هاي خوشگلي بشن..منتظر و دعا خونم تا 30 ارديبهشت..


مرسی مامان ماهان.مرسی از دعات.

لباسم آره خخخخخخخخخخخ یا باید لاغر بشم یا باید لاغر بشم. راه دیگه نداره خخخخخخخخ
در آرزوي دو قلوووووو
16 اردیبهشت 92 8:26
الهي بميرم برات عزيزممممممم

خيلي غصم شد كه اين همه درد كشيدي

ايشالله خدا جوابت بده


اين شبا يستشير كه ميخوندم خيلي خيلي به يادت بودم

مرسی عزیزم. خدا خیرت بده. انشااله به زودی دوقلوهای ناز خودت هم بیان. داروهات و پیدا میکنی؟؟؟ سختت که نشد؟؟؟
در آرزوي دو قلوووووو
16 اردیبهشت 92 8:27
راسي بعد عمل تا خونتون چند ساعت تو راه بودي

دكتر نگفت بري يا تهران استراحت كني ؟؟؟


من ميخوام اگه بتونم سه روز بعد انتقالم تهران بمونم


گلم بهتره تهران بمونی. من خودم تهرانم. تا کلینیک نیم ساعت راه دارم.
در آرزوي دو قلوووووو
16 اردیبهشت 92 8:27
هر وقت بهتر شدي صحبتهاي كشاف رو هم بگو برامون


حتما. واقعا حرفهاش خیلی قشنگ و تاثیر گذار بود.
پرتو
16 اردیبهشت 92 10:50
سلام دوست خوبم همینطور که نوشته هات و میخوندم بغضم گرفت عزیزم انشاالله پاداش این همه سختی و اذیتی که شدی تو راهه خیلی برات دعا کردم انشاالله پروردگار به زودی جوابت و میده عزیزم خیلی مواظب خودت باش گلم


مرسی پرتو جون. انشااله. دونه ی کنجد تو چطوره؟؟؟ خاله قربونشششششش برههههههههههه.
شيما
16 اردیبهشت 92 15:58
نيلوفر جون بالاخره عمل زيفت رو انجام دادي مبارک باشههههههههههههه بالاخره ني ني هات اومدن الان چه حسي داري ني ني تو دلته واي خدا ايشالا که 30 م آزت هم مثبته و يه دوقلوي ناز نازي داري مبارکهههههههههههههه خيلييييييييي سختي کشيدي ولي به سختي هاش مي ارزه


مرسییییییییییییی شیما جون. نمیدونم راستش هنوز هیچ حسی ندارم. اول میخوام مطمئن بشم که هستن بعد بهشون دل ببندم و ذوق کنم دوست گلممممممممممم
غزاله
16 اردیبهشت 92 15:58
ان مع العسر یسرا.
عزیزم از ته ته ته قلبم از خدا میخوام این اخرین تلاشتون باشه واسه نی نی و هر چه سریعتر قلبتون مالامال از شادی بشه.بووووووووووووووس


مرسی غزاله جون. انشااله شما هم یه زودی صاحب یه نی نی سالم و خوشگل بشی.
فاطمه
16 اردیبهشت 92 20:09
خیلی سخته...من دکش نمیکنم چون تجربه نکردم ..ولی خیلی متاثر شدم...ایشالا لایق باشم برات دعا کنم...



عزیزی. انشااله همه بدون دردسر مادر بشن و کسی نیاز نباشه از این مسیر عبور کنه. ولی اگر شد هم چاره ای نیست. شابد اگه راحت میشد قدرشو نمیدونستم.
شمیم
17 اردیبهشت 92 11:14
نیلو جونم ایشالا به حق فاطمه زهرا خدا جواب صبر و این همه تحمل دردت رو بده- خدایا تا 30 ام چطوری صبر کنم که بفهمم نیلوی من مامان شده؟ خیلی دعات می کنم گلم خیلییییییییییی


عزیزمممممممممییییییییییییی انشااله مادر شدن خودت و جشن بگیریمممممممم. مرسی عزیزم.
ماماطهورا
17 اردیبهشت 92 23:17
سلام نيلوفر جونم بميرم برات كه انقدر درد كشيدي ولي از طرفي هم خوشحالم برات عزيزدلم ني ني هات اومدن تو دلت انشالله دوقلوهات محكم بچسبن به دل مامانيشون هممون و خوشحال كنن
قربونت برم مواظب خودت باش البته مواظب ني ني هاهم باش فداشون بشم من


الهییییی خدا نکنه. مرسی گلم. انشااله خدای مهربون به زودی زود فرشته های ناز تورو هم بفرسته پیشت دوست جونم.
مامان ماهان
19 اردیبهشت 92 10:15
سلام عزيزدلم ،،پس كي يه خبري از خودت و ني ني جونا مي دي....ما كم طاغتييييييييييما*•.ســــــلام ....
.•*..*•. .•.
.•*..*•. .•*..*•.
.•*..*•. .•*..*•. .•*
.•*..*•. .•*..*•. .•*..*•.
.•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*
.•*...•*..*•. .•*..*.•*..*•. .•*
.•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*.
.•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .
-´´´´#####´´´´´´####.•*..*•. .•*..*•.
´´########´´#######.•*..*•. .•*..*•.
´############´´´´###.•*..*•. .•*..*•..
#############´´´´´###.•*..*•. .•*..*•.
###############´´###..•*..*•. .•*..*•.
############### ´###..•*..*•. .•*..*•..
´##################.`.•*..*•. .•*..*•.
´´´###############..•*..*•. .•*..*•.
´´´´´############.*.•*..*•. .•*..*•.
´´´´´´´#########.`.•*..*•. .•*..*•.
´´´´´´´´´######..•*..*•. .•*..*•.
´´´´´´´´´´´###..•*..*•. .•*..*•.•
.•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•.
.•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*.
.•*..*•. .•*..*•. .•*..*•.
.•*.*•. .•*..*•. •*.*
.•*..*•. .•*..*•. آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآپپپپپپپپپپپپپم بهم سر بزن لطفا

حتما سر میزنم گلم. تا 30 اردیبهشت باید بخوابم تا معلوم بشه نی نی منو دوست داره یا نه.
زهرا
19 اردیبهشت 92 20:33
سلام امیدوارم موفق باشی و نی نی خوب رشد کنه و همین ماه مامان یه نی نی تپل و خوشگل بشی



مرسی زهرا جان. به امید خدا
مریم.خلوت مادرانه
19 اردیبهشت 92 22:34
سلام نیلوفر جونم انشالله که نی نیت اومده تو دلت و این دردا و ناراحتیا جاشون و به شادی بدن.برات خیلی دعا میکنم گلم


مرسیییییییی مریمممممممم جون.
مانلی
20 اردیبهشت 92 9:12
مهربونم تا سی ام راهی نمونده .
بی صبرانه منتظریم و از ته دل برات دعا می کنیم.


دوست خوشگلم مرسییییییییییییی
آزاده
20 اردیبهشت 92 12:48
سلام انشااله به سلامتی
واااااااای یه کوچولوی ناز خوردنی تو راهه
ثانیه شماری میکنیم واسه نی نی جون
چیزی تا 30ام نمونده دعا کن ما هم دعا میکنیم


مرسی آزاده جون. دوست گلم. دوهزار تا بوس برای خودت و نی نی ماهت.
بهار د
20 اردیبهشت 92 13:05
سلام نيلوي خوبي ماماني گلي
انشالله که ماماني
خدارو قسم ميدمبه بزرگيش و کرمش اينهمه سختي کشيدي اشالله که ماماني مهربونممممممم
بوس برا خودت و کنجدات


مرسی بهار جونم. انشااله نی نی های گل تو هم جاشون و محکم کرده باشن.
نغمه(مامان کسری و نیکا )
22 اردیبهشت 92 0:27
عزیزم انشالاه خدا به حق بزرگی خودش یه نی نی ناز بهت ببخشه که این همه درد کشیدی یادت بره
وقتی داشتم میخوندم گریم گرفت خدا خودش نینیات حفظ کنه از امروز هر روز میام منتظر اخر اردیبهشتم بی صبرانه که مارو شاد منی
همیشه دلم همه جوره واسه زن ها میسوزه که در هر صورت چقدر با ید درد بکشن

عیب نداره گلم. انشااله نتیجه بگیرم همش یادم میره.
مامان ماهان
25 اردیبهشت 92 9:24
سلام ،نيلوفر جونم خبراي جديد چه خبر خانمي تنگيد دلمون براتون


سلام عزیزم. هنوز منتظرم. میخوام یه دفعه ببینم جواب آزمایش چی میشه بعد. راستش دلم هم نیست بی بی چک بزنم.
ستایش
30 اردیبهشت 92 8:14
نیلوووووووفر جوووووووونم الان تازه وبلاگت رو دیدم و خاطره عملت رو خوندم ،عزیزم بمیرم برات که انقدر درد کشیدی ، ولی آفرین به طاقتت و روحیه ات ، تو خیلی
دختر قوی هستی ، انشالله با این همت
و پشتکار و طاقتت دفعه بعد که جنین های
فریزیت رو انتقال بدن حتماااااااااااااااااااااا
مامان میشی عزیزم


مرسی عزیزم. حواست باشه قراره توهم این ماه مامان بشی.
مادری در انتظار
5 دی 92 12:06
سلام دوست خوبم الان 8 ماهی از عملت گذشته ننوشتی که نتیجه ی عمل بلاخره چی شد. اومدم بگم که منم توی همون کیلینیک در حال گذر از درمانم و الان دارم آمپولام رو تزریق می کنم (البته خودم به خودم میزنم) از داستان من و همسرم هم کسی خبر نداره چون خواهرم هم همسرشون مشکل داره و بچه دار نمی شن البته اونا هم دوبار عمل داشتند که نتیجه منفی شده برا همین من به مادرم نگفتم چون دیگه تحمل نداره و دق می کنه همین الانم کلی داروهای آرام بخش می خوره منم همه ی مراحل تو رو پشت سر گذاشتم دعا کن برام که خیلی محتاج دعایم.
niloofar
پاسخ
عزیزم نوشته م چی شد. هشت ماه پیش 12 روز بعد از انتقال به خونریزی شدید افتادم و 12 روز تمام خونریزی داشتم تا همه چی تموم بشه. بخاطر بعضی مسائل مجبور شدم بعضی عکسها رو حذف کنم و این ویرایش هم متاسفانه بعضی پست ها رو عقب جلو کرد. کاش لااقل ایمیلت رو میذاشتی. هر سوالی چیزی داشتی در خدمتم. انشااله که موفق باشی دوست عزیز