روز پنجم- شروع سیکل دوم
از همه طبیعت عاشق ماه شب چهارده و گردنه حیرانم. شب توراه که برمیگشتیم صندلی رو خوابوندم و حسابی ماه و تماشا کردم. چقدر زیبا بود. تو تابستون که هوا صافه و ابری نیست، باید دراز بکشی رو پشت بوم خونه، یه کاسه آلوی ترش و شیرین بذاری دم دستت و ماه و تماشاکنی.
امروز عروسی دعوت بودیم. یه عروسی خیلی باکلاس که بنده فوق العاده بی کلاس تشریف برده بودم. یه لباس ساده دوخته بودم و حوصله و وقت سنگ دوزی روش و نداشتم. همینطوری پوشیدم رفتم. موهام و هم یه سشوار کشیدم و یه آرایش خیلیییییییییییی ساده.
قرار بود قبل از عروسی یه سر بریم کلینیک که دکتر داروهای سیکل بعدی رو بنویسه. حدود ساعت 5 و ربع بود رسیدیم کلینیک و تا ساعت 8و ده دقیقه هم معطل شدیم که وقتمون بشه.واسه همین دیگه وقتی برای آرایشگاه و این قرتی بازیا نمیموند.
دکتر کشاف و که می بینم یه آرامش خاصی پیدا میکنم. وقتی حتی قبل از بازکردن پرونده آدم یه بسم الله الرحمن الرحیم قشنگ میگه آدم خواه ناخواه یه اطمینان خاطر پیدا میکنه. انگار سالهاست این پیرمرد دوست داشتنی و می شناسه. دکتر برگه هارو زیر و رو کرد تا مطمئن بشه مشکلی نیست و نی نی یخ زده دارم. وقتی بهش گفتم امروز روز پنجم پریه گفت میتونم وارد سیکل جدید بشم. به امید خدا این دوره رو امشب با سیپروترون کامپاند پلید شروع کردم.
با کاری که این قرص بامن میکنه از الان به همه هشدار میدم زره بپوشن. من هر لحظه ممکنه پاچه بگیرم.
بعد از کلینیک هم با کلی تاخیر رسیدیم تالار. البته تالار سمت پونک بود و خیلی با کلینیک فاصله نداشت. اونجا هم تا رسیدم لباس عوض کردم و نشستم. راستش یه وقتا که رفتار بعضی بزرگترای فامیل شوهرم و می بینم که با این سن و سال من تازه وارد و چقدر دوست دارن هم خوشحال میشم هم به خودم افتخار میکنم. (اینم از اعتماد به نفس قبل از درمان) آخه خیلیاشون این رفتار و حتی با دخترهای خانواده ندارن.
دوستهای گلم این دوره جدید رو به امید خدا از امشب شروع کردم. مرسی که میاین و این نوشته ها رو میخونید. مرسی که نظر میذارید و از تجربیاتتون میگید. از امشب دستهامو برای دعا بالاتر میگیرم.
عید همه تون پیشاپیش مبارک. شب نیمه شعبان با آرزوهای خوب به خواب برید.