خاطره زایمان- بخش اول
یه چند روزی بود خیلی حال و روزم فرق کرده بود. انگار یه دفعه چند کیلو سنگین تر شده بودم. دیگه نای راه رفتن نداشتم. خیلی سعی میکردم سرپا بمونم و یه کمی پیاده روی رو داشته باشم. اگه نمیشد بیرون برم هم تا جایی که میشد بیشتر کارهای خونه رو خودم انجام میدادم که یه حرکتی داشته باشم. ولی دیگه همه چی داشت سخت میشد. به نفس نفس زدن افتاده بودم. شکمم هم خیلی پایین اومده بود. سر بچه رو دقیقا توی لگنم حس میکردم.
یه چند وقتی بود که حس میکردم دارن استخونهای لگنم و به دوطرف میکشن. مهره های پایینی کمرم هم درد میکرد و اگه چند لحظه طاقباز میخوابیدم سریع کمرم میگرفت. شوهرم دائم میگفت "زودتر بریم خونه مادرت، اگه اتفاقی بیفته من دست و پام و گم میکنم و نمیدونم باید چیکار کنم". بالاخره روز چهارشنبه شال و کلاه کردیم و وسایل لازم مربوط به خودم و بیمارستان و برداشتیم و راهی خونه مامان شدیم. انگار چهار روز آخر قصد گذشتن نداشت. هر یه ساعتش یه روز کش میاومد و این انتظار دیگه با درد شکم و کمر همراه بود. بالاخره یکشنبه شب شد و دیگه ساعتها به شماره افتاده بود. قرار بود 5صبح پذیرش شم. شب خواب به چشمم نیومد. تا خود صبح بیدار بودم. حدود 4و نیم صبح بود که با شوهرم و خواهرم راه افتادیم سمت بیمارستان. توی راه یه دفعه یاد نجمه افتادم داشتم میگفتم ایشالا اون هم به سلامتی زایمان کنه و راحت شه که دیدم اس ام اس فرستاد. خداییش خیلی حلالزاده ست. از وقتی راه افتادم تا وقتی که دکتر کارش و شروع کنه همش داشتم دعا میکردم. خیلی سعی میکردم که همه اسامی رو از ذهنم بگذرونم مبادا کسی فراموش بشه.
رسیدیم بیمارستان و بعد از کارهای پذیرش با خواهرم و شوهرم خداحافظی کردم و رفتم تو بلوک زایمان. میدونستم اولین نوبت عمل دکتر عارفی مال منه. ساعت تقریبا 5ونیم صبح بود. تا ساعت 7و ربع منتظر بودم دکتر بیاد. تو این فاصله رگم و گرفتن و عمل وقیح سونداژ و انجام دادن. خانمی که تو ورودی بلوک بیمار و تحویل میگرفت انقدر گوشت تلخ بود که حتی دلت نمیخواست بهش سلام کنی. کله سحر با اخم و تخم هرچی روحیه بود به باد میداد. تقریبا هفت و نیم بود که بالاخره روی برانکارد من و بردن اتاق عمل. تو این بخش دیگه آدم سرگیجه میگرفت. یه راهرو با چند تا اتاق دورتادور که توی هر اتاق چند نفر مشغول بودن. حسابی برو بیا بود. یکی تخت جابجا میکرد. یکی مریض میآورد. یه دکتری عمل بیمارش و انجام داده بود و داشتن بیمار و میبردن بیرون. چون روی برانکارد دراز کشیده بودم خیلی نتونستم جزئیات رو ببینم. بعد از پرسیدن اسم خودم و دکترم من و تو یکی از این اتاقها بردن و روی تخت عمل دراز کشیدم. بلافاصله یه آقای مسن با لباس سبز اتاق عمل و عینک اومد و خودش و معرفی کرد. متخصص بیهوشی بود. از مزایای بی حسی حرف زد. من هم از قبل و بیشتر از ترس تجربه ای که توی زیفتم داشتم بی حسی رو انتخاب کرده بودم. بهش گفتم نمیخوام بیهوش بشم. طبق دستور آقای دکتر به پهلو روی تخت دراز کشیدم و سرم و چسبوندم به سینه م و پاهام و جمع کردم توی شکمم. سه تا آمپول توی نخاعم زد که دوتاش واقعا دردناک بود. احساس کردم ستون فقراتم تا گردنم تیر میکشه و میسوزه. بعد طاقباز خوابیدم و گان و یه روانداز بزرگ و کشیدن بالا و به دوتا میله ای که دوطرف تخت بود بستن تا چیزی رو نبینم. تو این فاصله دکتر عارفی اومد. دستم و گرفت و سلام و احوالپرسی کرد. خیلی از دیدنش دلگرم شدم. همش به خودم میگفتم الان تموم میشه. تا چند دقیقه دیگه دخترم و می بینم. سعی میکردم به دردی که توی سرم پیچیده بود فکر نکنم.
دکتر برای امتحان یه چیزی رو با سرعت کشید روی شکمم. مثل اینکه تند و تند نیشگون بگیرن. کاملا دردش و میفهمیدم. به دکتر بیهوشی گفتم. گفت انگشتات گزگز میکنن؟؟ پاهات سنگین شدن؟؟ انگشتام گز گز میکرد ولی پاهام سنگین نبود. چند ثانیه ای صبر کردن و دکتر داشت بالای سرم لبخند میزد. احساس میکردم پاهای دخترم داره کشیده میشه پایین. گفتم حتما همه برش ها رو دادن و دارن بچه مو بیرون میارن. به دکتر بیهوشی گفتم داره تموم میشه نه؟ گفت نه هنوز شروع نکردن. گفتم شوخی نکنید دکتر. حس میکنم پاهاش داره از زیر معده م کشیده میشه که یه دفعه دکتر عارفی تیغ و کشید روی شکمم. نمیتونم توصیف کنم چقدر درد داشت. فقط میدونم از شدت درد جیغ زدم. متاسفانه بدنم بی حس نشده بود. زود یه اسپری زدن توی ماسک و گذاشتن روی دهنم. دکتر هم یه آمپوی توی آنژیوکتم خالی کرد و میگفت الان یه چیزی بهت میدم نشئه میشی و درد و نمی فهمی. نگران نباش و دیگه هیچی نفهمیدم. کاملا بیهوش شده بودم.
نمیفهمیدم چقدر گذشت ولی وقتی داشتم به هوش میاومدم یه درد خیلی بدی داشتم. یه پرستار با همه زور شکمم و فشار میداد و خروج خون و حس میکردم. قدرت نداشتم دستش و بکشم کنار. فقط گریه میکردم و میگفتم "تورو قرآن ولم کن". پرستار چندبار دیگه شکمم و فشار داد و رفت. تو ریکاوری صدای گریه و زاری خیلیا میاومد. یه خانم دیگه هم بود که خیلی بیقراری میکرد. داد میزد و آب میخواستم. من هم شدیدا تشنه م بود. لبام خشک خشک شده بود. هرچی بهشون گفتم فقط چندقطره آب چکوندن روی لبم و رفتن. فقط دلم میخواست از اون محیط برم. صدای ناله ی یه مرد هم میاومد. با اینکه چشام درست باز نمیشد ولی اون محیط و دوست نداشتم. بعد از حدود ده دقیقه ای قرار شد منتقل شم بخش. تختی رو که روش خوابیده بودم تا جلوی در ریکاوری آوردن و بعدش مجبورم کردن خودم برم روی یه تخت دیگه. خیلی دردناک بود. با اون تخت آوردنم بیرون. بیرون در خواهرم منتظرم بود. همین که من و دید شروع کرد به تعریف کردن از دخترم و تبریک گفتن. خیلی درد داشتم. دستش و گرفتم که آروم شم. تا بخش همراهم اومد. توی اتاق دوباره تعویض تخت و دوباره داد و فغان من. چند دقیقه بعد از گذاشتن شیاف و زدن مسکن بهتر شدم. خواهرم سریع آرایشم کرد و عکس دختر نازنینم و نشونم داد. خیلی دوست داشتنی بود. مثل فرشته ها.
(عکس ارغوان در اولین ساعات تولدش)
مامانم، شوهرم و خواهرشوهرام اومده بودن. بال بال میزدم که دخترم و بیارن و ببینمش. ساعت یازده و نیم اومده بودم توی بخش و دخترم و تقریبا یکساعت بعد آوردن. معصومیت تو صورتش موج میزد. یه فرشته که فقط چند ساعت بود از بهشت اومده بود روی زمین. با کمک خواهرم بغل گرفتمش و برای اولین بار بهش شیر دادم. خیلی لحظه ی دلچسبی بود. باز سعی کردم همه رو اسم ببرم. به ذهنم فشار میآوردم که هیشکی یادم نره. خواهرم بعد از نیم ساعتی رفت و بعدش دیگه خیل ملاقاتی ها بود که میاومدن. معلوم بود دخترم خیلی عزیز بوده و من خبر نداشتم.
مریض تخت بغل دوسه ساعتی بعد از اومدن من مرخص شد و رفت. از زمین و زمان شاکی بود. یا دائم با پرستارها بحث میکرد که به من کم رسیدین به تخت بغلی زیاد. یا زنگ میزد بخش NICU غر میزد یا به ملاقاتی های من میپرید که چرا حرف میزنید. دروغ چرا از رفتنش خوشحال شدم. خسته بودم و میخواستم استراحت کنم. طاقت اینکه یکی تا صبح بخواد بالای سرم غر بزنه رو نداشتم. قرار شد مامان به عنوان همراه بمونه پیشم. بنده خدا شب قبلش هم نخوابیده بود. دائما از پرستارها میخواستم بیان سوند و دربیارن و بهم آب بدن. میگفتن تا ساعت 9 شب نمیشه. البته تو این فاصله خودم دوبار اندازه یه دربطری آب خوردم. فقط طوری که خشکی دهنم برطرف شه. بالاخره ساعت 9 شد و اومدن سوند و درآوردن. نشستن و شیر دادن با سوند سخت بود. پرستارها کمکم کردن خودم تا دستشویی برم و بعد زیراندازم و عوض کردن و دوباره رفتن. چون بازهم شیاف گذاشته بودن تا 2 صبح تونستم استراحت کنم ولی بعدش از شدت درد پرستار و صدا کردم و مسکن خواستم.
دروغ چرا، اون شب تا صبح ده بار به خودم لعنت فرستادم که چرا زایمان طبیعی رو انتخاب نکردم. انقدر از شب قبلش درد داشتم و شکمم افتاده بود که اگه صبح برای سزارین نمیرفتم قطعا تا آخرشب درد زایمان طبیعی خودم شروع میشد و میرفتم بیمارستان. همش به خودم میگفتم غلط کردم. کاش طبیعی زایمان میکردم تا حالا دردام تموم شده بود. خیلی شب سختی بود. درد امونم و بریده بود. صبح که شد دکتر عارفی برای ویزیت خودم اومد و مرخصم کرد. قرار شد شکم بند بزنم و ده روز بعد بخیه م و بکشم. دکتر کودکان هم دخترنازم و مرخص کرد. توی مدتی که اونجا بودیم چند بار از دخترم تست قند گرفتن. اول قرار بود بخاطر مصرف انسولین خودم، دخترم یه روز بیشتر بستری بمونه که خدای نکرده افت قند نکنه. ولی ما که دیدیم کار خاصی انجام نمیدن با دادن رضایت دخترم و آوردیم خونه. قرار شد چند روز اول هر دوساعت یه بار بهش شیر بدم...
(عکس ارغوان در پنج روزگی)
ادامه دارد...