ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

خاطره زایمان- بخش اول

1393/5/30 1:25
نویسنده : niloofar
1,724 بازدید
اشتراک گذاری

یه چند روزی بود خیلی حال و روزم فرق کرده بود. انگار یه دفعه چند کیلو سنگین تر شده بودم. دیگه نای راه رفتن نداشتم. خیلی سعی میکردم سرپا بمونم و یه کمی پیاده روی رو داشته باشم. اگه نمیشد بیرون برم هم تا جایی که میشد بیشتر کارهای خونه رو خودم انجام میدادم که یه حرکتی داشته باشم. ولی دیگه همه چی داشت سخت میشد. به نفس نفس زدن افتاده بودم. شکمم هم خیلی پایین اومده بود. سر بچه رو دقیقا توی لگنم حس میکردم.

یه چند وقتی بود که حس میکردم دارن استخونهای لگنم و به دوطرف میکشن. مهره های پایینی کمرم هم درد میکرد و اگه چند لحظه طاقباز میخوابیدم سریع کمرم میگرفت. شوهرم دائم میگفت "زودتر بریم خونه مادرت، اگه اتفاقی بیفته من دست و پام و گم میکنم و نمیدونم باید چیکار کنم". بالاخره روز چهارشنبه شال و کلاه کردیم و وسایل لازم مربوط به خودم و بیمارستان و برداشتیم و راهی خونه مامان شدیم. انگار چهار روز آخر قصد گذشتن نداشت. هر یه ساعتش یه روز کش میاومد و این انتظار دیگه با درد شکم و کمر همراه بود. بالاخره یکشنبه شب شد و دیگه ساعتها به شماره افتاده بود. قرار بود 5صبح پذیرش شم. شب خواب به چشمم نیومد. تا خود صبح بیدار بودم. حدود 4و نیم صبح بود که با شوهرم و خواهرم راه افتادیم سمت بیمارستان. توی راه یه دفعه یاد نجمه افتادم داشتم میگفتم ایشالا اون هم به سلامتی زایمان کنه و راحت شه که دیدم اس ام اس فرستاد. خداییش خیلی حلالزاده ست. از وقتی راه افتادم تا وقتی که دکتر کارش و شروع کنه همش داشتم دعا میکردم. خیلی سعی میکردم که همه اسامی رو از ذهنم بگذرونم مبادا کسی فراموش بشه.

رسیدیم بیمارستان و بعد از کارهای پذیرش با خواهرم و شوهرم خداحافظی کردم و رفتم تو بلوک زایمان. میدونستم اولین نوبت عمل دکتر عارفی مال منه. ساعت تقریبا 5ونیم صبح بود. تا ساعت 7و ربع منتظر بودم دکتر بیاد. تو این فاصله رگم و گرفتن و عمل وقیح سونداژ و انجام دادن. خانمی که تو ورودی بلوک بیمار و تحویل میگرفت انقدر گوشت تلخ بود که حتی دلت نمیخواست بهش سلام کنی. کله سحر با اخم و تخم هرچی روحیه بود به باد میداد. تقریبا هفت و نیم بود که بالاخره روی برانکارد من و بردن اتاق عمل. تو این بخش دیگه آدم سرگیجه میگرفت. یه راهرو با چند تا اتاق دورتادور که توی هر اتاق چند نفر مشغول بودن. حسابی برو بیا بود. یکی تخت جابجا میکرد. یکی مریض میآورد. یه دکتری عمل بیمارش و انجام داده بود و داشتن بیمار و میبردن بیرون. چون روی برانکارد دراز کشیده بودم خیلی نتونستم جزئیات رو ببینم. بعد از پرسیدن اسم خودم و دکترم من و تو یکی از این اتاقها بردن و روی تخت عمل دراز کشیدم. بلافاصله یه آقای مسن با لباس سبز اتاق عمل و عینک اومد و خودش و معرفی کرد. متخصص بیهوشی بود. از مزایای بی حسی حرف زد. من هم از قبل و بیشتر از ترس تجربه ای که توی زیفتم داشتم بی حسی رو انتخاب کرده بودم. بهش گفتم نمیخوام بیهوش بشم. طبق دستور آقای دکتر به پهلو روی تخت دراز کشیدم و سرم و چسبوندم به سینه م و پاهام و جمع کردم توی شکمم. سه تا آمپول توی نخاعم زد که دوتاش واقعا دردناک بود. احساس کردم ستون فقراتم تا گردنم تیر میکشه و میسوزه. بعد طاقباز خوابیدم و گان و یه روانداز بزرگ و کشیدن بالا و به دوتا میله ای که دوطرف تخت بود بستن تا چیزی رو نبینم. تو این فاصله دکتر عارفی اومد. دستم و گرفت و سلام و احوالپرسی کرد. خیلی از دیدنش دلگرم شدم. همش به خودم میگفتم الان تموم میشه. تا چند دقیقه دیگه دخترم و می بینم. سعی میکردم به دردی که توی سرم پیچیده بود فکر نکنم.

دکتر برای امتحان یه چیزی رو با سرعت کشید روی شکمم. مثل اینکه تند و تند نیشگون بگیرن. کاملا دردش و میفهمیدم. به دکتر بیهوشی گفتم. گفت انگشتات گزگز میکنن؟؟ پاهات سنگین شدن؟؟ انگشتام گز گز میکرد ولی پاهام سنگین نبود. چند ثانیه ای صبر کردن و دکتر داشت بالای سرم لبخند میزد. احساس میکردم پاهای دخترم داره کشیده میشه پایین. گفتم حتما همه برش ها رو دادن و دارن بچه مو بیرون میارن. به دکتر بیهوشی گفتم داره تموم میشه نه؟ گفت نه هنوز شروع نکردن. گفتم شوخی نکنید دکتر. حس میکنم پاهاش داره از زیر معده م کشیده میشه که یه دفعه دکتر عارفی تیغ و کشید روی شکمم. نمیتونم توصیف کنم چقدر درد داشت. فقط میدونم از شدت درد جیغ زدم. متاسفانه بدنم بی حس نشده بود. زود یه اسپری زدن توی ماسک و گذاشتن روی دهنم. دکتر هم یه آمپوی توی آنژیوکتم خالی کرد و میگفت الان یه چیزی بهت میدم نشئه میشی و درد و نمی فهمی. نگران نباش و دیگه هیچی نفهمیدم. کاملا بیهوش شده بودم.

نمیفهمیدم چقدر گذشت ولی وقتی داشتم به هوش میاومدم یه درد خیلی بدی داشتم. یه پرستار با همه زور شکمم و فشار میداد و خروج خون و حس میکردم. قدرت نداشتم دستش و بکشم کنار. فقط گریه میکردم و میگفتم "تورو قرآن ولم کن". پرستار چندبار دیگه شکمم و فشار داد و رفت. تو ریکاوری صدای گریه و زاری خیلیا میاومد. یه خانم دیگه هم بود که خیلی بیقراری میکرد. داد میزد و آب میخواستم. من هم شدیدا تشنه م بود. لبام خشک خشک شده بود. هرچی بهشون گفتم فقط چندقطره آب چکوندن روی لبم و رفتن. فقط دلم میخواست از اون محیط برم. صدای ناله ی یه مرد هم میاومد. با اینکه چشام درست باز نمیشد ولی اون محیط و دوست نداشتم. بعد از حدود ده دقیقه ای قرار شد منتقل شم بخش. تختی رو که روش خوابیده بودم تا جلوی در ریکاوری آوردن و بعدش مجبورم کردن خودم برم روی یه تخت دیگه. خیلی دردناک بود. با اون تخت آوردنم بیرون. بیرون در خواهرم منتظرم بود. همین که من و دید شروع کرد به تعریف کردن از دخترم و تبریک گفتن. خیلی درد داشتم. دستش و گرفتم که آروم شم. تا بخش همراهم اومد. توی اتاق دوباره تعویض تخت و دوباره داد و فغان من. چند دقیقه بعد از گذاشتن شیاف و زدن مسکن بهتر شدم. خواهرم سریع آرایشم کرد و عکس دختر نازنینم و نشونم داد. خیلی دوست داشتنی بود. مثل فرشته ها.

دخترم

(عکس ارغوان در اولین ساعات تولدش)

مامانم، شوهرم و خواهرشوهرام اومده بودن. بال بال میزدم که دخترم و بیارن و ببینمش. ساعت یازده و نیم اومده بودم توی بخش و دخترم و تقریبا یکساعت بعد آوردن. معصومیت تو صورتش موج میزد. یه فرشته که فقط چند ساعت بود از بهشت اومده بود روی زمین. با کمک خواهرم بغل گرفتمش و برای اولین بار بهش شیر دادم. خیلی لحظه ی دلچسبی بود. باز سعی کردم همه رو اسم ببرم. به ذهنم فشار میآوردم که هیشکی یادم نره. خواهرم بعد از نیم ساعتی رفت و بعدش دیگه خیل ملاقاتی ها بود که میاومدن. معلوم بود دخترم خیلی عزیز بوده و من خبر نداشتم.

مریض تخت بغل دوسه ساعتی بعد از اومدن من مرخص شد و رفت. از زمین و زمان شاکی بود. یا دائم با پرستارها بحث میکرد که به من کم رسیدین به تخت بغلی زیاد. یا زنگ میزد بخش NICU غر میزد یا به ملاقاتی های من میپرید که چرا حرف میزنید. دروغ چرا از رفتنش خوشحال شدم. خسته بودم و میخواستم استراحت کنم. طاقت اینکه یکی تا صبح بخواد بالای سرم غر بزنه رو نداشتم. قرار شد مامان به عنوان همراه بمونه پیشم. بنده خدا شب قبلش هم نخوابیده بود. دائما از پرستارها میخواستم بیان سوند و دربیارن و بهم آب بدن. میگفتن تا ساعت 9 شب نمیشه. البته تو این فاصله خودم دوبار اندازه یه دربطری آب خوردم. فقط طوری که خشکی دهنم برطرف شه. بالاخره ساعت 9 شد و اومدن سوند و درآوردن. نشستن و شیر دادن با سوند سخت بود. پرستارها کمکم کردن خودم تا دستشویی برم و بعد زیراندازم و عوض کردن و دوباره رفتن. چون بازهم شیاف گذاشته بودن تا 2 صبح تونستم استراحت کنم ولی بعدش از شدت درد پرستار و صدا کردم و مسکن خواستم.

دروغ چرا، اون شب تا صبح ده بار به خودم لعنت فرستادم که چرا زایمان طبیعی رو انتخاب نکردم. انقدر از شب قبلش درد داشتم و شکمم افتاده بود که اگه صبح برای سزارین نمیرفتم قطعا تا آخرشب درد زایمان طبیعی خودم شروع میشد و میرفتم بیمارستان. همش به خودم میگفتم غلط کردم. کاش طبیعی زایمان میکردم تا حالا دردام تموم شده بود. خیلی شب سختی بود. درد امونم و بریده بود. صبح که شد دکتر عارفی برای ویزیت خودم اومد و مرخصم کرد. قرار شد شکم بند بزنم و ده روز بعد بخیه م و بکشم. دکتر کودکان هم دخترنازم و مرخص کرد. توی مدتی که اونجا بودیم چند بار از دخترم تست قند گرفتن. اول قرار بود بخاطر مصرف انسولین خودم، دخترم یه روز بیشتر بستری بمونه که خدای نکرده افت قند نکنه. ولی ما که دیدیم کار خاصی انجام نمیدن با دادن رضایت دخترم و آوردیم خونه. قرار شد چند روز اول هر دوساعت یه بار بهش شیر بدم...

دخترم

(عکس ارغوان در پنج روزگی)

ادامه دارد...

پسندها (8)

نظرات (46)

ترانه
30 مرداد 93 1:51
به به ببین کی اومده. تبریک میگم بهت نیلوفر جان . خیلی اذیت شدی ولی می ارزید به داشتن این فرشته زیبا[بغل ماشاله هزار ماشاله به ارغوان کوچولو ،خیلی نازه و دوست داشتنی. خدا حفظش کنه براتون . خیلی سورپرایز شدم اخر شبی. کلی عکس رو نگاه کردم و بعدش خوندم. بازم منتظر دیدن عکسها و خاطرات زیبا هستیم. خدایا شکررررررررت.
niloofar
پاسخ
سلام ترانه جونم. ایشالا به زودی قسمت خودت عشقم. واقعا همه این دردها به داشتن این فرشته میارزید
فریبا
30 مرداد 93 3:01
سلام نیلو تبریک میگم ماشالله هزار ماشالله چه ناناز این عسل خانوم داغشو نبینی عزیزموای دختر به استرس انداختیم با این فیلم ترسناک تعریف کردنت من نه دل دیدن دارم نه دل شنیدم توهم که هزار ماشالله چنان با اب و تاب تعریف کردی این شکم تیغ زدن که نگو از استرس داشتم میمردم ولی خیلی ماهی مواظب خودتون باشید
niloofar
پاسخ
مرسیییییییییی فریبا جون. سلامت باشی عزیزمممممممممم
الی
30 مرداد 93 9:00
مبارکت باشه عزیزم هر روز وبت رو چک میکردم که بیای و عکس فرشته کوچولومونو بذاری ولی خب به قول خودت دروغ چرا فکر نمیکردم به این زودی وقت کنی
niloofar
پاسخ
هنوز هم وقت ندارم الی ولی شدیدا دلم واسه همه تنگ شده بود
الی
30 مرداد 93 9:00
راستی کدوم بیمارستان زایمان کردی هزینه هات چقدر شد؟؟ دکتر عارفی چقدر گرفت؟
niloofar
پاسخ
الی جون من رفتم بیمارستان بهمن. خود دکتر مبلغ جدا نگرفت. کل هزینه هام شد 4و سیصد
مامان دوقلوها
30 مرداد 93 9:10
ماشالله چق........د ناااااااازه مباركه عزيزم ميخوام بخورمش تبريك نيلوفر جون برام خيلي دعا كن مادر خانمي دارم آمپولاي سيكل رو ميزنم به اميد خدا هفته ديگه بايد وقت انتقالم باشه
niloofar
پاسخ
عزیزممممممممممم ایشالا که این سیکلت موفقیت آمیز باشه و دوتا فسقلی تپلی و سالم تو دلت لونه کننن گلم
آدی
30 مرداد 93 9:30
عزیزمممممممممممممممممممم. قدم نو رسیده مبارک باشه. چه فرشته ی ناز و دوست داشتنییییییییییییییی. خدا حفظش کنه . هزار ماشالله. از دیدنش ادم سیر نمیشه. ببوسشششششششششششششششششششش
niloofar
پاسخ
مرسیییییییییییییی عزیزم لطف داری ادی جون.
بــــــــــــاران
30 مرداد 93 9:43
وایییییییییییی نیلو میدونی از کی میام و میرم تا خبری از این فینگیلی خانمت و خودت بگیرم مبارکهههههههههه الهی قدمش مثل صورتش نورانیه هزار ماشاالله خیلیییییییییییییییی نازه الحمدالله صحیح وسلامته ای کاش تو اون اسامی که به ذهنت می اومد اسم منم بوده باشه/بالاخره من نفهمیدم طبیعی خوبه یا سه زارین آخه اونایی هم که طبیعی زایمان کردن خیلی درد کشیدن و بی محلی پرستارا رو دیدن رحمشون خیلی آسیب دیده وبخیه ی زیادی خوردن/ الحمدالله که هردو خوبید/برای اینکه بچم زردی نگیره چکارکنم نیلو میخوام مثل دخمل تو لپاش گل داشته باشه اییییییییییی جونم هزار ماشاالهههههههههههه
niloofar
پاسخ
مرسی باران جونممممممم. ایشالا به سلامتی بارت و زمین بذاری عزیزم. باران جون باز هم میگن دردسر و درد سزارین کمتره. فک کنم ایراد از بدن خود من باشه که به بی حسی جواب نمیده. اوراق شدم رفت خخخخخخخ عشقم ایشالا یه پسمل لپ گلییییییییی دنیا میاری. برای زردیش هم شیرخشت و ترنجبین آماده کن. همین که آوردی خونه دم کن هم خودت بخور هم به نینی بده. من دیر فهمیدم.
ﺳﺤﺮ
30 مرداد 93 9:55
ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﺍﻡ...ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﺎﺷﻪ.ﺗﻮﮐﻪ ﻣﺎﺭﻭ ﮐﺸﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮ،ﺍﻧﻘﺪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺩﯾﺮﺍﻭﻣﺪﻧﺖ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻭﺑﺖ...ﺧﺪﺍﺭﻭﺷﮑﺮ...ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺎﻫﻬﻪ. ﻣﺎﺷﺎﻟﻪ،ﻋﺎﺍﺍﺷﻘﺶ ﺷﺪﻣﺎ...ﺑﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻭﺱ...ﭼﺮﺍ ﺍﻧﻘﺪ ﺍﺫﯾﺖ ﺷﺪﯼ?ﻭﺍﯼ ﻧﯿﻠﻮ ﻣﻦ ﺍﻧﻘﺪ ﺍﺯ ﺳﺰﺍﺭﯾﻦ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮎ ﻧﮕﻮ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﻡ ﻧﻪ ﺍﺫﯾﺘﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﻪ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻧﭽﻨﺎﻥ،~ﺭﺳﺘﺎﺭﺍﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ ﺑﻮﺩﻥ،ﺍﺻﻦ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﻢ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻋﺎﺍﺍﺍﺍﻟﯽ،ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻡ ﮎ ﺍﻧﻘﺪ ﺍﺫﯾﺖ ﺷﺪﯼ،ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺧﻤﻞ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﺕ ﻣﯽ ﺍﺭﺯﯾﺪ ﻧﻊ?ﭼﻘﺪ ﺍﺩﺭﯾﻨﺎﯼ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ ﺩﺍﺭﻩ...ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺟﻮﻥ ﺩﺧﻤﻞ ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ،ﺩﺧﻤﻞ ﻧﯿﻠﻮ،ﻭﺍﯾﺸﺎﻟﻪ ﺩﺧﻤﻞ ﺯﻫﺮﺍ...ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻩ ﺩﺧﻤﻠﺘﻮ ﺑﺒﻮﺱ ﺑﺎﺍﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺧﻮﺷﮕﻠﺶ
niloofar
پاسخ
مرسییییییییییییی عزیزممممم خییلی لطف داری سحر جون. روی ماه آدرینا رو ببوس. آره خداییش اذیتش زایمان زیاد بود ولی شکر خدا تموم شد. به داشتن ارغوان میارزید
مامان عاطفه
30 مرداد 93 11:29
ای جووووونم نیلوفر عزیزمممممم مبارکت باشه ایشالا قدمش خیر باشه براتون این ارغوان خانم عشقههههههه خودمه نفسههههه نیلوفز جوون گفته باشم هاااا عروسه خودمه از طرف من ببوسش
niloofar
پاسخ
عزیزممممممممممم. لطف داری عاطفه جون. اگه کیس مورد نظر محمدرضاست که من از الان زیرگوش دخترم میخونم که بله رو بگه خخخخ
رها (خاطرات انتظار)
30 مرداد 93 12:24
سلام مامان نیلو خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بهتری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خیلی نگران بودم هر روز میومدم ولی از تو خبری نبود تبریک فراوان عزیزممممممممممممممممممممممممممممممم تو رو خدا موقع شیر دادن به ارغوان برای من هم دعا کن عزیزم دوستت دارم
niloofar
پاسخ
حتمااااا رها جون. مرسی عزیزدلممممم
زهرا سانا
30 مرداد 93 14:43
ماشاله ماشاله ماشاله چه خوشگله تبریک می گم عزیزممممممممممم
niloofar
پاسخ
مرسییییییی خاله زهرا
.(ayda (nini saite .clop montazeran
30 مرداد 93 14:56
Slm golam mobarak bashe ghorbon on negah nazesh azizam Eshlah hamishebsalamat bashin kenar ham Omid varam to doa hat manam yadet basham Bosssssss
niloofar
پاسخ
عزیزممممممم. خیلی دعات کردم ایداجون. ایشالا به زودی خودت این لحظات و تجربه کنی
شیما
30 مرداد 93 16:12
واااااااای خدا نیلو چقدر اذیت شدی ولی میدونم با دیدن دخمل نازت همه ی اینا از یادت رفتن ماشالا هزاااااااار ماشالا خیلی خیلی نازه خدا حفظش کنه ایشالا زیر سایه خودتون بزرگ بشه و همیشه سالم و سلامت باشه
niloofar
پاسخ
بووووووسسسسسسس همه ی اینا فدای یه تار مژه ش. مرسی شیما جونمممممممم
لیلا
30 مرداد 93 18:45
وااااااااااااااااااای خدارو شکررررررررررررر . هزاران بار شکرررررررر. اینقدر این صفحه رو به امید یه خبر ازت و دیدن روی ماه دخترت باز کردمممممممممممم مبااااارکه مبااااااااارک . با ذره ذره وجودم بهت تبریک میگم . از خدا میخوام همیشه سایتون بالای سرش و فرشتتم زنده باشه . قربونش برم چقدر ناز و لطیفههههه . ببوس دستای نازشو . خیلی خوشحالم
niloofar
پاسخ
مرسیییییییییی لیلای گلم. خدارو صد هزار مرتبه شکر که تو هم جواب صبرت و گرفتی عزیزم. این خبر خوشحالی من و دوچندان کرد
فاخته
30 مرداد 93 23:43
سلام مبارکه مامانی خانم.....
niloofar
پاسخ
مرسی فاخته جان
ساناز
31 مرداد 93 0:26
سلام.نیلو جونم قدم نو رسیده مبارک.خیلی خیلی خیلی نازه واقعا فرشته است براش اسپند دود کن.میبوسمت.منم دعا کن.خیلی خوشحالم برات.
niloofar
پاسخ
مرسی ساناز جون. ایشالا به زودی قسمت خودت گلم
زهرا
31 مرداد 93 11:23
وای نیلوفر جان تبریک تبریک خیلی تبریک نمی دونی چقدر خوشحال شدم تا صفحه وبت و باز کردم عکس گل دخترت و دیدم زدم زیر گریه ماشالله هزار ماشالله چه دختر نازی داری عزیز دل و دوست داشتنی مواظب خودت باش بازم بهت تبریک می گم از طرفی خودم و تصور می کنم تا 4 ماه دیگه پسر منم به سلامتی به دنیا بیاد تا خودم شیرش بدم بغلش بگیرم وای خدا چقدر شیرینه قسمت همه بکن .
niloofar
پاسخ
عزیزممممممممممممم. مرسییییییییییی. ایشالا به زودی بارداری خودت به آخر برسه و گل پسرت و بغل کنی. انگار همه دنیا رو بهت میدن. انگار دیگه رو ابرا راه میری
زهرا
31 مرداد 93 14:33
سلام نیلوفر جون.الان بهتری عزیزم؟؟ مبارکت باشه انشاالله عروس کنی دختر نازتو انشاالله بسلامتی و خوشی بزرگش کنی و شاهد موفقیتها و شادیهاش باشی خیلی خوشحال شدم ممنون که با تمام مشغولیتت اومدی پیشم اینم برا ارغوان جون
niloofar
پاسخ
مرسیییی عزیزممم
آیدا
31 مرداد 93 17:38
آخخخ الهی من قربون این فرشته نازنین بشم. خوش اومدی عزیز خاله...وای عزیزم مثل فرشته ها میمونه.. مبارک باشه نیلو جون قدم نو رسیده.... نیلو جون من موبایلم به رحمت خدا رفته.. این چند وقت هم بسختی به نت دسترسی داشتم.. وای عزیزم همش تو فکرت بودم که در چه حالی یعنی سزارین سخت بود اینقد من اصلا فکر طبیعی رو نمی تونم بکنم. ولی بگمانم من بیهوشی کامل خواهم گرفت... چون من یه تجربه جراحی با بی حسی نخاع داشتم و اونقدر درد داشتم و جیغ زدم که دکتر خودش پشیمون شد از کرده اش... وای عزیزم دیگه گل دختر تو بغلته و مطوئنم دیگه از اون دردا و خاطرات چیزی نمونده وقتی به این همه معصومیت نگاه می کنی.... برام دعا کن نیلو جان
niloofar
پاسخ
مرسی آیدا جون. آره عزیزم اگه سابقه همچین چیزی رو داری از بیهوشی استفاده کن. من بخاطر عوارضش بیهوشی کامل نمیخواستم ولی مجبور شدم. اگه از اول میدونستم اینطوری میشه لااقل اذیت بی حسی رو تحمل نمیکردم. آیدا جون ایشالا پسرت و سلامت بغل بگیری گلم
mozhgan
31 مرداد 93 18:19
واااااااااااااااااااااااااااای عزیزم چه نازه ایشاالله سالم و سلامت زیره سایه پدر مادر بزرگ بشه بوووووووووووووووووووووووووووووس واسه نی نی خوشگل.
niloofar
پاسخ
مرسییییی مژگان جون. ایشالا قسمت خودت خانمی
پرتو
31 مرداد 93 22:13
عزیزم تبریکککککککککککککککککککککککک میگم ماشاالله چقدر نازه خدا حفظش کنه براتون ، دوستم چقدر درد کشیدی ولی بازم شکر خدا که الان خوبی و فرشتت تو بغلت امیدوارم همیشه در پناه خدا سلامت باشین گلم بوسسسسسسسس
niloofar
پاسخ
مرسییییی پرتوجون. ایشالااااااااا
مانلی
31 مرداد 93 23:57
عزیزممممممممممممم قربونت برممممممممممم کپی مامان خوشگلتی ماشالا خدا رو هزار مرتبه شکر که آخر همه این انتظار و درد و سختی ها یه فرشته دوست داشتنی و خوشگل تو بغلته که امیدوارم تا ابد برای هم باشید و بخندید دوستون دارم
مامانی ماهان جون
1 شهریور 93 8:14
ای جاااااااااااااااااااااااااانممممممم..الهییییییییییییییییی..الهییییییییییییییی قربونش برررررم این لوس خانومییییییییییی که بلاخره تشریف آورد تو دنیای آدماو شد ارغوان مامان نیلوی ناز
niloofar
پاسخ
مرسییییییییییییییییییییییی خاله آیسان. بوووووووووسسسسسسسسس
مامانی ماهان جون
1 شهریور 93 8:16
قدم نو رسیده مباااااارکککککککککککک...ایشالله زیر سایه امن پدر و مادر بزرگ بشه...چقدم ناااااازه خداااااااااا
niloofar
پاسخ
مرسی عزیزم ایشالا
مامانی ماهان جون
1 شهریور 93 8:17
وای نیلو جونی میدونی چقد منتظر این عکس ارغوان بودم..خدایی انگار عزیزمو دیدم خیلی خیلی برات خوشحالمممممممممم..
niloofar
پاسخ
مرسیییییییی عشقم. خیلییییی لطف داری
آسيه
1 شهریور 93 8:19
نيلوفر جان خدا را هزاران بار شكر كه فرزندي را به آغوشت هديه كرد .الهي خود پروردگار حافظ و نگهدارش باشه . برات خوشحالم اي خدا روزي تمام منتظران كن .
niloofar
پاسخ
آمییییییییییین. مرسی آسیه جون
مامانی ماهان جون
1 شهریور 93 8:22
ای خدای من نیلو این خاطرات زایمانو تعریف میکنی همچین سرم سوت میکشههههههههه..منم عجب زایمان سختی داشتممممم
niloofar
پاسخ
عزیزمممم. اینا همه ش میشه خاطره. پس فردا تا بچه حرفمون و گوش نکنه به رخش میکشیم خخخخخخخخخخ
مامانی ماهان جون
1 شهریور 93 8:40
قربونت برم نیلو چقدم زایمان سخت و دردناکی داشتیولی عوضش دخمل ناز نازیت با حضورش از یادت میبره همه اون سختیها رو
niloofar
پاسخ
آیسان به خدا همه اینا به یه نگاش می ارزه.
مامانی ماهان جون
1 شهریور 93 8:43
قدمش مبارک و پر برکت زندگیتون بشه
niloofar
پاسخ
مرسییییییییییییییی
مامان صدیقه
1 شهریور 93 10:30
سلام نیلوفرجون.قدم نورسیده مبارک.ماشالا دخترت نازه.چه سزارین سخت و وحشتناکی داشت.برای من اصلا اینجوری نبود .من زیاد درد نکشیدم.
niloofar
پاسخ
مرسی صدیقه جون. آره خداییش خیلیی سخت بود
ماه بانو
1 شهریور 93 12:28
سلام نیلوفر جان.. هزار ماشاال.. چه دختر نازی داری خدا حفظش کنه برات.. قدمش خیر باشه خداروشکر به سلامتی به دنیا اومد...
niloofar
پاسخ
به به ماه بانو خانوم. مرسی گلم. ایشالا تو هم به سلامتی بارت و زمین بذاری گلم
مامان آروین(مهناز )
1 شهریور 93 12:29
سلام نیلوفر جون بهت تبریک میگم این حس قشنگ مادرانه رو خدا حفظش کنه واقعاً ارزش این همه سختی رو داشت خیلی ماهه از طرف من خیلی ببوس دستای نازنینش رو
niloofar
پاسخ
مرسی گلم. آره واقعا به یه نگاهش می ارزید. انشااله قسمت همه منتظرا
مامان صدیقه
1 شهریور 93 13:03
نیلوفرجون چرا نظر من رو تایید نمیکنی عزیزم؟
niloofar
پاسخ
من که تایید کردم صدیقه جون
محبوبه مامان ترنم
1 شهریور 93 13:20
سلام نیلوفر جان. خوبی عزیزم. چقدر دیر خبر دادی از خودت. هر روز اینجا می اومدم ولی خبری نبود. مبارکت باشه عزیزم. قدمش مبارک. الهی که عروس شدنش و مادر شدنش رو ببینی گلم. خیلی خیلی خیلی مبارکت باشه. من دو هفته پیش کرج بودم و واقعا دوست داشتم که ببینمت اما می دونستم که درگیر روزهای زایمانت هستی. باز هم واسه این ارغوان خانم خوشکل و خوش اسم بهت تبریک می گم. ماشاالله. خیلی هم معصوم و دوست داشتنیه دخترت.
niloofar
پاسخ
مرسی عزیزدلم. خدا ترنم نازنین و برات حفظ کنه ایشالا
مامان نــــاديــــا
1 شهریور 93 18:43
سلاممممممممممم نيلوفر جون خداروشکر که سلامتين ماشالله پرنسسمون بلاخره رونمايي کردااااااا نيلوفر چقدر ارومه يا تو عکسش اينجوري نشون ميده چقدر زايمانت سخت بوده مو رو تننم سيخ شد بعد خوندن خاطرت افت فشار پيدا کردم واي من که کلي ميترسم خدايااااااا نيلوفر جون يه سوال خودت سزارينو انتخاب کردي يا با دکترت بود؟
niloofar
پاسخ
سلام نادیا جون. مرسی عزیزمممم. نه انتخاب دکترم بود. دکترم زایمان طبیعی انجام نمیده. خیلی سرش شلوغه.
شهره
1 شهریور 93 20:34
سلام عزیزم هزار الله اکبر به این دختر ناز خیلیییییی مواظبش باش ایشالا همیشه سالم باشه و خدا براتون نگهش داره خیلی خوشحال شدم . خیلی ناز عزیزم
niloofar
پاسخ
مرسی شهره جون.
شهره
1 شهریور 93 20:35
راستی آخر شکل کی شد؟ یادت می گفتیم دختر شکل باباش می شه به نظرم که شکل خودت باید باشه نه؟
niloofar
پاسخ
شهره شده کپییییییییی خودم خخخخخ
مامان ماریا
1 شهریور 93 21:00
سلام به روی ماهتون. چشما ت روشن مامانی مامان شدنت مبارک مامانییییییییییی ... خدا قوت .. بالاخره این راه سخت به پایان رسید و این امانت شیرین و با ارزش خدارو صحیح و سالم رو زمین گذاشتی. تبریکک . و واقعا خدا قوت . ماشاا... هزار ماشاا.. . انشاا.. که با نازه پدر و مادر بزرگ شه این دختره ناااااااااااااااااازززز ... خیلی نازه این فرشته بوووووووووووووووووووووووووووووووووس بووووووووووس .
niloofar
پاسخ
مرسیییییییییییی ماریا جون مرسیییییییییییییییییییی
مامان ماریا
1 شهریور 93 21:04
عزیزم اگه سوالی داشتی خوشحال می شم اگه بتونم راهنمایی کنم در زمینه ی مراقبت از نی نی ...
niloofar
پاسخ
مرسی ماریا جون. حتما مزاحم میشم با سوالاتم. خخخخخ خوب بی تجربه ام هنوز
دیانا
2 شهریور 93 12:01
ای جوووووووووونم ببین عسل خاله چقد نااااااااازه واقعا بهت تبریک میگم نیلوفر عزیزم خدا برای شما و همسرت حفظش کنه
niloofar
پاسخ
مرسییییییییییی دیانا جون. انشااله به زودی روزی خودت عزیزمممم
سودابه
2 شهریور 93 15:58
الهی...نیلو دخملی خیلیییییییییییییییییییییی نازه خدا برات حفظش کنه
niloofar
پاسخ
مرسی سودابه جون. لطف داری گلم
بهار د
3 شهریور 93 17:01
اخی ارغوان جونمو عزیزممممممم خدا براتون نگهش داره نیلو جون خیلی ماهه
niloofar
پاسخ
مرسی بهارممممم. ایشالا به زودی قسمت خودت خانم
shirin
3 شهریور 93 17:28
الهیییییییییییییییییییییییی قربونش برم عزیز دلممممممممم ببین چه فرشته ای زمینی شده،انشاالهه مبارک باشه و با قدمهای کوچولوش خیر و خوشی وشادی همیشگی رو مهمون زندگیتون کنهههه نیلو به خدا دارم گریه میکنم و برات پست میزارم اشک شوقه خیلی برات خوشحالم عزیزم
niloofar
پاسخ
عزیزممممممم مرسییییییییییییییییییییی. شیرین جون ایشالا چند روز دیگه نینی خودت و بغل میگیری می فهمی چه حسی دارم این روزا.
سحررررر
5 شهریور 93 19:39
عزیزم مبارک باشهههه چه دختر نازییییییییییییییییییییییی ولی نیلو جون خیلی ترسناک تعریف کردی من که حالم بد شد خدابدادم برسه فکرکنم باید بیهوشی بگیرم
niloofar
پاسخ
سحر خوبیش اینه که زود همه چی از یاد آدم میره. همین که تو بغلت میگیری همه ش یادت میره.نترس تو دختر شجاعی هستی
ساره
10 شهریور 93 22:52
ای جان تبریک میگم... سلام نیلوفر عزیزم... مامان شدنت مبارک... خیلی خوشحال شدم و اشک تو چشمام حلقه زد... خیلی منتظر این لحظه بودم اما جریان خواهرم باعث شد که دیر بیام خدمتت تبریک بگم و یه عالمه شرمنده بشم... ماشاا... چه نازه... خدا حفظش کنه...
niloofar
پاسخ
گلم خدارو شکر که حال خواهرت بهتره. انشااله به زودی این شادی قسمت خودت بشه ساره جون.
مامان اهورا
22 شهریور 93 12:22
هزااااااااااااااااااااااااااااااار ماشالا چه نازه خدا نگهش داره براتون ایشالا قدمش پر از خیر و برکت باشه براتون
niloofar
پاسخ
مرسی مامان اهورای عزیز