روزهای اول تولد
از همون لحظه ی اول دوست داشتنی و خوردنی بود. خیلیییییییی ناز و ملوس. بی دردسر و پوستش مثل برف سفید. قرار بود روز پنج شنبه که ارغوان سه روزه میشد ببریمش برای چکاپ. اول صبح رفتیم مرکز بهداشت محل مامان اینا برای آزمایش غربالگری تیروئید و بعدش هم راهی بیمارستان شدیم. خانم دکتر ممیشی دخترم و ویزیت کرد و براش آزمایش چک زردی نوشت. اون روز از صبح صورت دخترم زرد شده بود. حتی چشماش. برای اینکه موقع آزمایش دادن اذیت نشه سریع پوشک ارغوان و عوض کردم و بهش شیر دادم تا خوابش ببره برای همین نوبت نمونه دادنمون عقب افتاد. تا جواب آزمایش آماده بشه خانم دکتر رفته بود و دکتر جایگزینش آقای عرب حسینی دستور بستری داد. زردی دخترم به 13.8 رسیده بود. خیلی ناراحت بودم. دلم بدجور تاپ تاپ میکرد. بی طاقت شده بودم. دلم نمیاومد بستریش کنم. دوست داشتم دخترم و بغل کنم و برم خونه. همه ی خونه رو پر از مهتابی کنم و خودمون دوتا رو تو خونه قرنطینه کنم تا ارغوان دوباره همونطوری سفید شه ولی بیمارستان نمونه. دلم نمیاومد دوباره ازش نمونه خون بگیرن و روی دستش و کبود کنن. ولی چاره دیگه ای نبود. تخت خالی نبود. تا ساعت سه و نیم صبر کردیم که یه اتاق خالی شد و رفتیم تو بخش NICU. سریع کاناپه و باز کردن و روش ملافه کشیدن که من استراحت کنم و ارغوان و بردن که زیرش و تمیز کنن و لباسهاش و دربیارن که بذارنش تو دستگاه. دستگاهش یه مستطیل شیشه ای بود با دوردیف 5تایی مهتابی که از بالا و روبرو نور میداد داخل دستگاه. دورش رو هم یه پرده ی دولای سفید و صورتی کشیده بودن.
همین که چشم بند و زدن رو صورت ارغوان و گذاشتنش تو دستگاه شروع کرد به بیقراری. میخواست کش روی صورتش و بکنه. یه کمی تقلا کرد و زود خسته شد و خوابید.
مامان و خواهرم و برادرم اومدن و برای من لباس راحت و برای ارغوان پوشک آوردن. به همراه ناهار و میوه. از صبح که زده بودیم بیرون گرسنه مونده بودم. سریع غذا خوردم و دراز کشیدم روی کاناپه تا استراحت کنم. شوهرم هم تا 12 شب پیشمون موند. هر دوساعت یه بار باید ارغوان و میاوردم بیرون که شیر بخوره و بدنش یه کمی خنک بشه. توی دستگاه واقعا گرم بود و تن و بدن بچه داغ داغ میشد. ارغوان سه چهاربار خیلی بدعنقی کرد و دوساعتی طول کشید تا بتونم دوباره بذارمش توی دستگاه. همین که میذاشتمش یا چشم بندش و می بستم شروع میکرد به گریه و ناله و با دستاش دنبالم میگشت. انقدر عصبی میشدم که دیگه طاقت نمی آوردم. دوباره بغلش میکردم که آروم شه. فرداش هم که درصد بیلی روبین خونش به 10.6 رسید مرخصش کردن و دوباره رفتیم خونه مامان.
شوهرم یه قربونی برای ارغوان داد و تا روز جمعه که میشد دوازدهمین روز تولدش خونه مامان موندیم. روز جمعه هم که عمه ها و عموهای ارغوان براش جشن گرفته بودن اومدیم خونه خودمون. خیلی خوش گذشت. برای کوچیکترین نوه خانواده یه جشن خیلی قشنگ گرفتن که خیلی هم خوش گذشت. همه برادرشوهرام و خواهرشوهرام و خانواده هاشون اومده بودن. از طرف ماهم فقط مامان و خواهرم بودن. همه خیلی زحمت کشیدن اونروز. خیلی خسته شدن. دست همه درد نکنه. دست مامانم، شوهرم، خواهرم، برادرام، برادرشوهرام و خواهرشوهرام. یه بوووووس محکم برای همه شون.
از اونروز کلی هم عکس گرفتیم که وقتی این فسقل خانم بزرگ شد ببینه چقدر برای همه عزیزه. دخترم هنوز یه کمی زردی داره. انشااله به زودی این زردی هم برطرف شه تا خیالمون راحت شه. این حس و این روزهای قشنگ و برای همه منتظرها آرزو دارم.