ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

هفته پانزدهم

روزهاچقدر سریع میگذرن. تو یه چشم به هم زدن رسیدی به هفته 15 و من هنوز از این عاشقی سیر نشدم. هنوز معده م درد میکنه. نه به شدت ماههای قبل ولی هنوز هم میتونه خوابم و به هم بزنه. خیلی زود شکمم برآمده شده. هرکسی می بینه فک میکنه حداقل 6 ماهت باشه. منم دروغ چرا لذت میبرم. وقتی تو مترو یا اتوبوس کسی بلند میشه و جاشو میده به من. یا اینکه یه خانمی اتفاقی تو خیابون میپرسه: آخی. شما بارداری؟ نمیدونی چه حالی میشم. قند تو دلم آب میشه. انگار همه دنیا رو بهم میدن. چقدر به داشتنت افتخار میکنم. دوست دارم این دوران بیشتر و بیشتر کش بیاد. هنوز هیچی به یمن اومدنت نخریدم. منتظرم بعد از سونوی آنومالی با خیال راحت برم دنبال خریدات. خواهرم میگه از الان بر...
5 اسفند 1392

چهارمین ماه باهم بودن

دیروز سیزده هفته رو پشت سر گذاشتی و وارد ماه چهارم شدی. یعنی با هم دیگه وارد این ماه شدیم. من و تو. می بینی از همین الان قدمهامون یکی شده. بیشتر کارهامون و باهم انجام میدیم. من که غذا میخورم نوبت به تو میرسه و باید به پهلوی چپ بخوابم. بیشتر لباسهام برام کوچیک شده. منم پا به پای تو دارم سنگین میشم. درد سینه هام هم نشون میده غذای دوران نوزادیت داره آماده میشه. هنوز حرکتات و حس نمیکنم ولی میدونم که هستی. هر وقت که زیر دلم میگیره. هر وقت که معده درد تا صبح بیدار نگهم میداره تا همنشین بی خوابی تو بشم. هر وقت که دلم برای یه لباس دخترونه غنج میزنه. من و شریک خنده هات کردی. از وقتی اومدی خوشروتر شدم. بی خیالتر شدم. ولی یه وقتهایی هم هیچی خوب نی...
24 بهمن 1392

سونوی ان تی و هزار و یک شکران

صبح زود از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. همش منتظر بودم که ساعت 7 بشه و آماده بشم. با همسرم راه افتادیم سمت مرکز سونوگرافی نسل امید. هزار و یک فکر به سر هر کدوممون میزد. بعد از یه انتظار کوتاه رفتم برای آزمایش خون و بعدش هم مشاوره ژنتیک. یه سری سوال روتین که زن و شوهر فامیل هستید یا نه؟ سابقه بیماری تو اقوام دارید یا نه و.... بعد از مشاوره هم نوبت رسید به سونوگرافی ان تی. از دکتر خواستم بذاره شوهرم هم بیاد داخل که نینی رو ببینه. عزیزممممم کم موندده بود گریه ش بگیره. خیلی احساساتی شده بود. دکتر چند دقیقه ای نینی رو وارسی کرد و نینی نازنینم هم کاملا با دکتر هماهنگی کرد و هر طرفی خواستن چرخید که کاملا خودش و نشون بده. خدارو شکر. ای...
19 بهمن 1392

روزی دیگر با تو

تمام این مدت حواسم به ساعت بود. هر6 ساعت یا آمپول بود یا شیاف. آخرین ساعتش هم میافتاد دوازده شب. هرجاکه بودم باید تا 12 شب برمیگشتم خونه تا مبادا جادوی تو باطل شه. سه ماه سیندرلایی بودم که هر جا که بود باید کفش بلورش رو تا وقت معین می رسوند خونه. دیروز نوبت دومین ملاقاتمون بود. بعد از کنترل فشار و وزن من نوبت به پرسیدن احوال تو رسید. عزیزترین دوربین روی شکمم به لغزش دراومد تا تصویر تو روی مانیتور ظاهر شه. بی خبر از احوال دنیا توی رختخواب شیشه ایت دراز کشیده بودی. خیالم راحت شد که نه تپش های بلند قلبم تونسته خواب قشنگت رو به هم بریزه نه سرک کشیدن به خونه ی کوچیکت. لبخند دکتر مطمئنم کرد که این زیبای خفته حالش خوبه. دوست داشتم این اسکنر ا...
25 دی 1392

ورود به ماه سوم

فردا به امید خدا آخرین امتحان این ترم و میدم و فقط میمونه یه مقاله که باید آماده کنم. برنامه امتحانی این ترم خیلی بهم فشار آورد. 14 واحد سنگین با کلی کار جانبی. در عوض تا شروع ترم بعدی سه هفته وقت دارم که هم از نظر روحی و هم جسمی باید برای ترم جدید آماده بشم. چهار روز بیشتر به دیدار مجددمون نمونده. سه شنبه وقت دکتر دارم که ببینم جات خوبه و داری قد میکشی یا نه. دیروز دوماهگیت و به پایان رسوندی و قدم به ماه سومت گذاشتی. چقدر این روزها تند میگذره. دوست دارم طناب بندازم گردن دنیا تا آرومتر بچرخه تا من از لحظه به لحظه ی این با هم بودن نهایت لذت رو ببرم. روز و شب برای سلامتیت دعا میکنم. یه وقتایی انقدر خودخواهی گریبانم رو میگیره که دلم ...
20 دی 1392

من و تو

یه دنیا حرف دارم برات. یه دنیا شعر و قصه و لالایی. هرچی بیشتر باهات حرف میزنم، حرفهای تازه تری پیدا میکنم. بیشتر دوست دارم. انقدر دوست دارم که عشق تک نفره ی خودم برای یک عمرت کافیه. انقدر این عشق زیاده که هر نگرانی ای رو میتونه از دلت برونه. حتی نگرانی ... که از اومدنت ناراحتن و طبق معمول حق معرفت و تمام و کمال ادا کردن. یه انتظارهایی داشتیم ولی نشد. قرار نیست که همه به شادی ما شادبشن. تو این روزهاست که دوست و دشمن خودشون و نشون میدن. ولی همه ی اینا فدای سرت. همین که کسانیکه پیشتن عاشقانه منتظرتن کافیه. این همه دل عاشق داری. به این فکر کن. من و بابا دست به دست هم خودمون یه کوه ساختیم پشت سرت. مبادا دلت ازکسی بگیره. اولین خریدت شد ع...
9 دی 1392

خدایا عاشقترم کن

چقدر عاشقترم این روزها. از دیروز که حجم کوچیک و گردت رو تو مانیتور دیدم بیشتر دوست دارم. بیشتر باور کردم که هستی. هرچند بتای حضورت تسکینی بود به همه آشوب دلم ولی دیدن حجم قشنگت کبریتی بود که یک دنیا عشق رو تو دلم شعله ورکرد. چقدر تصورت قشنگه. تصور دستهات که الان یه باله ی کوچیک بیشتر نیست. تصور چشمهات که الان فقط دوتا نقطه ی ریز و سوراخ توی قسمت فوقانی اندامته. تصور این که چقدر دوسم داشتی که قبل از دستگاه سونوگرافی جای امنت و به مامانت نشون دادی تا بدونم هر وقت میخوام قربون صدقه ت برم، بدونم کجا لونه کردی. چقدر بودن با تو فوق العاده ست. چقدر لغت کم دارم برای این احساس. از دیروز بیشتر ترس مادرهای کلوپ و درک میکنم. احساس گنگی که از شن...
4 دی 1392

اولین سونوگرافی

دروغ چرا. از ته دل امیدوار بودم که امروز برم و قلب دوتا نی نی رو ببینم. فکر این که بعد از دوسه سال دوباره بخوام برای بچه دوم اقدام کنم خیلی برام سنگین بود. راستش بعد از رد شدن از این مرحله دیگه نمیخوام به پشت سرم نگاه کنم. حتی تصورش هم از این لحظه به بعد سخته.  دوست داشتم نینی هام دوتا باشن تا باهم بزرگ بشن. بچه م خواهر یا برادر داشته باشه. خودش طعم خواهر یا برادر بودن و بچشه تا تنها نباشه. دوست داشتم این راه و برای آخرین باررفته باشم. ساعت 8 صبح وقت داشتم. تا دکتر بیاد و برم داخل نزدیک یازده شده بود. چند روزی بود زیر دلم خیلی درد میگرفت. مخصوصا سمت راستم. همین سمت راست یه ساک خوب بود که قلبش هم تشکیل شده. خدا رو صدهزار ...
3 دی 1392

یه نامه برای شما

فرشته های کوچیک برفی دعوتم و برای همراهی تو ضیافت زندگی قبول کردن تا امسال گرمترین زمستون عمرم و بگذرونم. همین که احساس میکنم یه وجودی در بطن من داره شکل میگیره، دلم میلرزه و هزار تا پروونه ی کوچیک و تو قلبم به پرواز درمیاره. دلم که تیر میکشه بی اختیار دستم میره روی شکمم تا قربون صدقه ی سلولهایی برم که دارن همه تلاششون و میکنن که با من بمونن. سلولهایی که قراره بمونن تا مرد و زن کوچیک زندگی مون باشن. دارم مادرانه هامو پرو بال میدم. شدم شهرزاد قصه گو که قراره هزار و یک شب قصه داشته باشه  تا چشمای نازنین فرشته ها مو به سرزمین خواب ببره. قصه هایی که دوساله چشمهای نگران یک مرد و به آرامش برده. کلاف های کاموا رو برمیدارم و سر کلاف و...
28 آذر 1392