ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه سن داره

خط خطی های مادرانه

کوچولوی مامان

شش ماه و دوازده روز زندگی با دخترم. دختر کوچولویی که از الان یه نگاهش کافیه که همه خستگی راه و از تنم دور کنه. یه دختر کوچولو که از الان شده مونس و همدم مامان. یه دختر کوچولو که بعضی وقتا مثل آدم بزرگا جدی نگاهت میکنه و بعضی وقتا به کسی که برای اولین بارشه با محبت و دوستی لبخند میزنه. یه دختر کوچولوی بزرگ که همه رو عاشق خودش کرده. خیلی وقتا سعی میکنی ادای من و دربیاری. من تو رو میبوسم و تو هجوم میاری سمت من و صورت من و به سبک خودت میبوسی. هرچه بوسه های من طولانی تر بشه بوسه های تو هم طولانی تر میشه. من برات آواز میخونم و تو هم با صدای قشنگت با من همراهی میکنی. اونوقته که دوست دارم همه دنیا صامت شن تا صدات همه جا بپیچه، هرچند غان و غونی بی...
26 بهمن 1393

ما سه نفریم

زود فراموشکار شدیم. این مدت از هم فاصله گرفتیم. انگار دوتا قطب مشابه آهنرباییم که داریم همدیگه رو دور میکنیم. بادومهای روزهای نه چندان قدیم و چایی داغ و بگو و بخند، جاش و داده به یه تنهایی بزرگ دونفره. تو اونور آب، من اینور آب. بی سر و صدا بدون اینکه حرفی بزنیم هرکدوم یه طرف لیوان چاییمون و بالا و پایین میبریم. بعد تو میری سراغ ریموت تلویزیون و من میرم سراغ موبایلم. ارغوان خوابیده. پتو رو تا روی شونه ش بالا میکشم که مبادا سردش بشه. دلم میخواد شکلات توی قندون و بردارم ولی به خودم قول دادم زودتر از این ریخت بیام بیرون. قراره بشم همون آدم سابق. اول باید از ظاهرم شروع کنم، بعد از روانم. این روزها خیلی زودرنج و عصبی شدم. منتظر یه تلنگرم که بری...
25 دی 1393

از هر دو جهان آزادم

اواااااااااا. چرا روی مبلا رو با ملافه نپوشوندی؟؟ نمی گی مبلات زود کثیف میشه؟ اوااااااااا. چرا روی فرش ها روفرشی پهن نمیکنی؟؟ فرشات لکه میشن باید زود زود بشوریا. اوااااااااا. چرا سلفونهای روی وسایل برقیتو به این زودی باز کردی؟؟ من تا سه چهارسال با همون سلفون ازشون استفاده میکردم. اواااااااااا. چرا ته قابلمه هات به این زودی خط افتاده؟؟ من که خیلی مواظب بودم. سرویس چدنم و تا دوسال اصلا باز نکردم. اواااااااا. دلت میاد تو این سرویس چایی بخوری؟ این فقط دکوریه آخه. اواااااااا. حیف این روتختی نیست همینطوری استفاده میکنی؟؟ من که فقط روز پاتختی پهنش کردم چشم خواهرشوهرم و درآرم. پارچه ش ترکه خوب. اوااااااا...
11 دی 1393

یه وقفه نسبتا طولانی

اولا یه معذرت با طعم ماچ و بوسه چون این روزها انقدر سرم شلوغ بوده که نشد بیام و وب و تازه کنم. دوما بریم سراغ این روزا: دخترکم شده چهارماه و نیمه. یه قند عسل که نگو. از همین الان هرطوری شده حرف خودش و به کرسی مینشونه. دیگه دوست نداره تو شلوغی بغل کسی دیگه بره. یه وقتایی که حوصله نداره حتی اگه کس دیگه نگاهش کنه محکم میچسبه به من و گریه میکنه. دوست نداره خیلی بغل به بغل شه. خونه مون و میشناسه و رختخواب خودش و خیلی دوست داره. خلاصه این که کلی نسبت به اطرافش و آدمهای اطرافش شناخت پیدا کرده. خیلی کارهاش جالبه. هر روز یه چیز جدید یاد میگیره و هر روز یه حرکت نو ازش میبینیم. البته این مدت یه کمی وزن کم کرده اونم بخاطر اینکه سر...
28 آذر 1393

اولین سالگرد حضور

تا قبل از تو انگار دقیقه ها و ثانیه ها قهر بودن با من. نه عقربه های ساعت میلی به جلو رفتن داشتن و نه برگه های تقویم میلی به ورق خوردن. انگار هر روز که بیدار میشدم دوباره همون روز قبل بود. ترس هرگز نبودنت انقدر بزرگ بود که با هر دلخوشی ای مقابله میکرد. امید شنیدن صدای قلبت که یه دنیا از من دور بود، الان همه دنیای من و احاطه کرده. پارسال چهارم آذر خجسته روزی بود که مقدر شد باشی. ولی الان به فاصله یک چشم به هم زدن یکسال از روز خلقت تو گذشته. یکسال با هزار و یک واهمه که نکنه نتونم مادر خوبی باشم. یکسال با دعا و خنده و سونوگرافی و روزشماری برای وعده بعدی دیدار. وقتی با منی زمان چقدر زود میگذره... به رغم همه سختی ها چقدر ما زنهای میکروی...
3 آذر 1393
1420 11 15 ادامه مطلب

عشق در من سما می رقصد...

دارم به یکسالگی حضور دخترم نزدیک میشم. پاییز پارسال این روزها برام پربود از استرس و فکرهای سیاه و سفید. با اصرار ال دی رو شروع کردم و خودم وارد سیکل شدم که یه ماه دیگه منتظر نمونم. پارسال این موقع من بودم و شیشه های پر از خون آزمایشگاه و بازوهای کبود. من بودم و بی صبری. من بودم و فرار از چشمهای کنجکاو و گاها آزاردهنده ی دیگرون که مبادا کسی بپرسه "پس کی میخوای دست به کار شی؟". من بودم و دلتنگی و هزارتا شعر نگفته و هزارتا گل که منتظر یه اشاره بودن واسه شکفتن. من بودم و اون بود و شبهایی که تنها حرفمون مطمئن شدن از تاریخ ویزیت بعدی بود. از دل دردهایی که نداشتم و نگرانم میکرد که نکنه تخمکی بالغ نشده. پارسال سنگینی یه حرف بود رو دل...
23 آبان 1393

پایان سه ماهگی ارغوان

مدتی بود که همه چی به هم ریخته بود. هم حال من هم حال سیستم. الان بحمدلله همه چی روبه راهه. دخترم زودتر از اون چه انتظارشو داشتم آغون میگه و حرکات بدنیش هم خیلی قویتر شده. به تنهایی همه روزم و پر میکنه. میل شدیدی به نشستن داره که خیلی اجازه نمیدم. خودم توی بغلم مینشونمش و کمرش و نگه میدارم. تو این مدت که نبودم یه عالمه حرف دارم برای زدن. فعلا فقط همین و بگم که خدا رو شکر. این هم چندتا عکس تا پست جدید. روز عید قربان همراه نفسم ارمیا که به ارغوان میگه "آجی نینی" :  تازه از بیرون رسیدیم خونه ی مامانی: وقتی ارغوان نخواد که بخوابه:   لالا لالا گل زردم، که من دور تو میگردم... ...
17 آبان 1393