ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

پيشواز بهار

روزهاي قشنگ بهاري داره مياد. هوا انقدر دلچسبه كه نگو.درختا ديگه دارن سبز ميشن و هوا يه خنكي خوبي داره. همه چي داره ميگه كه عيد نزديكه. اگه زودتر مياومدي الان تو هم داشتي حال اين روزا رو ميبردي عزيز مامان. عيب نداره. اميدوارم سال هاي ديگه اي كه هستي هميشه و هر روز سال قشنگ باشه دلچسب باشه و لحظه لحظه ش برات با شادي بگذره. البته يادت نره. ممكنه يه وقتا زمين هم بخوري. دردت هم بگيره ولي تا اين دردا نباشه آدم بزرگ نميشه. دوست دارم ني ني هنوز نيومده. ...
20 اسفند 1391

روزهای شمارش

یه حس عجیبی دارم این روزا. نمی تونم توصیفش کنم. یه جور خواستن و نخواستن توامان. یه مخلوطی از سودای رفتن و اشتیاق موندن. یه حالی بین انتظار و بی تفاوتی. روزهای عجیبی رو دارم میگذرونم. روزهایی که میدونی و بازم نا امیدانه شروع به شمارش روزها میکنی. روزهایی که هر دردی و هر حالت جدیدی رو دوست داری به فال نیک بگیری اما میدونی هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته. اعداد رو از یک تا بیست و هفت هر روز و هر روز مرور میکنی. خدایا! یه وقتا فکر میکنم باید بلندتر داد میزدم تا صدام میرسید اون بالا بالاها. انقدر بالا که دیگه بهونه ای برای نشنیدنش نداشته باشی. ولی بعدش می بینم نه. این خبرا نیست. تو اقرب من حبل الوریدی. پس به انتظار می شین...
3 اسفند 1391

با تو

آغوش من هر روز از تو خالي تر ميشه شب گريه هام منتظر دستاي كوچك تواه. پرسش هاي كودكانه تو رو بارها و بارها با خود تمرين ميكنم تا جوابشون را بدونم و در امتحان تو سرافكنده نباشم. نقش انگشت هاي كوچيك آغشته به رنگت رو از الان روي ديوارهاي زندگي ام مي بينم. شيطنت دلفريبت و به جون خريدارم. دستمال ها را براي پاشويه كردن شبهاي تب و بي تابي ات كنار گذاشته ام. به كم خوابيدن عادت كرده ام تا از بيداري شبونه هاي با تو نرنجم. با تو يكبار ديگر زندگي را مرور خواهم كرد. با تو يه بار ديگه پشت ميزهاي كلاس اول مي شينم. باهات كنكور ميدم. باتو به رشته م فكر ميكنم. با تو عاشق ميشم. با تو گريه ميكنم. يه بار ديگه زندگي رو از سر شروع ميكنم ، ...
30 بهمن 1391

بیا

خیلی وقتا خیلی دلم برات تنگ میشه بیا تا اگه دختری هر روز برات دامن های چین چین رنگی بدوزم و اگه پسری همش کلاه تنیس بذارم سرت. دستات یه معجزه بزرگی داره با اون انگشتای کوچیکت خوشبختی می بخشی. بیا تا وقتی می خندی دلم برات غنج بزنه و وقتی گریه میکنی فقط آغوش من پناهت باشه بیا تا همه مادرانه هامو واسه آینده ی تو خرج کنم شبا بالای سرت بیدار بمونم و تمام روز محو بازی کردنت بشم. چه لذتی از این بالاتر؟؟!!! همین که بدونم تنها پناه توام بزرگترین دلیل زندگیمه.
20 بهمن 1391

نامه به خدا

خدایا. با تو حرف زدن که سلام و احوالپرسی نمیخواد. راستش نمیدونم چی بگم. میترسم یه چیزی بگم از دستم ناراحت بشی. این چند وقته خیلی زبونم تند شده. می بینی که. شدم مثل تیغ دودم. شنیدم :         هرکه در این بزم مقرب تر است     جام بلا بیشترش میدهند خدایا از این جام سیراب شدم. مست مست شدم از بلا. فکر نمی کنی دیگه وقت هوشیاریه؟؟ فکر نمی کنی دیگه وقتشه یه قهوه بخورم و این مستی از سرم بپره؟؟   جان؟؟؟!!!! نشنیدم. باشه. حتما الان وقتش نیست. حتما هنوز جا دارم مست تر شم. هنوز واسه چند تا پیک دیگه جا دارم. شکرت خدایا. من که جز تو کسی رو ندارم هر روز صدبار باهاش حرف بزنم و دعو...
16 بهمن 1391

واسه ی خودم

باز زده به سرم. همیشه همینطوری میشه. یه هفته مونده به پری قاطی میکنم و قبل از هر چیزی از خودم بدم میاد. دوست ندارم برم جلوی آینه. واسه خودم شدم یه موجود کریه المنظر.  این روزا هزارتا فکر میاد تو ذهنم که حتی وقتی چشمامو می بندم دست از سرم بر نمیداره. از یه طرف دوست دارم زودتر پری بیاد و برم دنبال مراحل دارویی زیفت تا زودتر نی نی داربشم. از یه طرف از دست همسری ناراحت میشم که تو این همه وقت حتی یه سفر کوتاهم نرفتیم و هیچ تفریح دونفره ای نداشتیم. درسته نی نی که بیاد یه لذت خاصی به زندگی میده ولی دیگه این دونفره اون دونفره ی سابق نیست. دیگه مال خودشون نیستن و نمیتونن هیچ کاری رو فقط برای خودشون انجام بدن.واسه همین می مونم بین ...
29 دی 1391

من و دلگیری این روزا

روزها چه زود میگذره. به سرعت برق و باد. میان و بی اعتنا به آرزوهای ما آدما دهن کجی میکنن و میرن. اصلا کاری ندارن چی میخوای از زندگی. کار ندارن چقدر از خواسته هاتو از دامن زندگی چیدی. کار ندارن دوست داری ادامه داشته باشن یا نه. نه لحظه ای که میخوای تند و تند بگذرن تا غصه هات زودتر بگذرن بهت توجه میکنن، نه لحظه ای که میخوای تا ابد ادامه داشته باشه و تو لذتشو ببری. این روزا این لحظه ها لج دارن باهات. نه بچه ان که با یه شکلات دلشونو به دست بیاری و رامشون کنی. نه بزرگسال که حرف حالیشون باشه. بهشون بگی: بابا اینقدر عجله نکنید. من هنوز زندگی نکردم.من هنوز هیچ لذتی نبردم. من هنوز هیچ کاری نکردم. من هنوز یه دل سیر سر تو دامن مامان گریه نکردم. م...
28 دی 1391

لی لی لی لی حوضک

لی لی لی لی حوضک گنجیشکه اومد آب بخوره افتاد تو حوضک... یادش به خیر. این گنجیشکه تند تند می افتاد تو حوضک و با انگشتای کوچیک ما زودی هم نجات پیدا میکرد.     بعضی وقتا هم یکی پشت میکرد و ما میزدیم پشتش و میخوندیم: تاب تاب خمیر کره و پنیر بین این همه دست کی بالا؟؟؟ اونم بدون اینکه نگاه کنه باید میگفت.     اگه تعدادمونم بیشتر میشد عمو زنجیرباف میاومد که برامون سوغاتی بیاره. انقدر سوغاتی پخش کنه و ماها رو یکی یکی دور خودمون بچرخونه که صف به آخر برسه.   پسرا زیاد تو تیله و  هفت سنگشون بازیمون نمیدادن. ما هم زیاد اصرار نمی کردیم. خواهرم که از اول خانمی در پیش میگرفت و میرفت دنبال پو...
28 دی 1391

بارون

یه وقتایی هست که نمیدونی چی از زندگی میخوای. فقط دوست داری بری یه جای بلند. دستاتو به دو طرف بازکنی و بپری بدون اینکه از افتادن بترسی. دوست داری خیالت راحت باشه که یکی زیر بغلتو میگیره و نمیذاره بخوری زمین. همون بالا بالاها نگهت میداره. اونوقت دیگه همه دنیا زیر پاته. از شدت ذوق داد میکشی. دوست داری از همون بالا همه رو صدا کنی. همه هم می بیننت و از اون پایین برات دست تکون میدن. خودتو ول میکنی رو ابرا. ابرا مثل تشک های پشمی تازه دوخته شده ن که نرم و پفدارن. عین بچه ها روی این تشک ابری بالا و پایین میپری و میخندی.   یه وقتایی دوست داری شبایی که بارون میباره بری تو خیابون و  با دوستای دوران بچگیت، با خواهر و برادرت زی...
28 دی 1391