ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

توهم

میدون توحید از اتوبوس پیاده میشم و تا خ کارگر و پیاده میرم. لپ تاپی که بخاطر کنفرانس امروز بردم دانشگاه روی دوشم سنگینی میکنه. اگه از یه چیز این لپ تاپ راضی نباشم اونم وزنشه. وقتی میرسم خیابون کارگر دیگه تحمل راه رفتن و ندارم. سنگینی کوله م به کمرم فشار آورده. تو خیابون نصرت یه کلینیک نازایی جدید توجهم و به خودش جلب میکنه. کلینیک نازایی سارا . چقدر تعداد نازاها یا  به قول دکترا نابارورا زیاد شده. اینطوری که داره پیش میره فکر کنم به زودی تعداد این مراکز با تعداد مساجد محل برابری میکنه. سوار تاکسی میشم تا برسم آزمایشگاه. خیلی خلوته. چهارتا دختر با مانتوی سفید کارشون تموم شده و دور هم پسته میخورن. به دماغ عمل کرده یکیشون نگاه میکنم...
21 مهر 1392

مهر پر مهر

خدایا شکرت. این هفته 6تا از دوستان مامان شدن؛ شیرین، هانیه، گیسو، هانیه (مامان نخود)، یاسی و نسیم جون. به همه شون از صمیم قلب تبریک میگم.   انشااله تا آخر این ماه قشنگ همه از انتظار بیان بیرون.    
15 مهر 1392

تورو خدا مردم آزاری ممنوع...

میگن به جز محبت هرچیزی رو قسمت کنی کم میشه. اگه از دردات پیش دوستت حرف بزنی سبک میشی. غصه ت کمتر میشه. حرفهاکمتر رو دلت سنگینی میکنن.    خیلی از ماها؛ فرقی نمیکنه مشکل دار یا سالم، این وبلاگ ها رو راه میندازیم تا حرفهای نگفته ای که روی دلمون سنگینی میکنه رو بزنیم. تا دوستهای گلی مثل شما بیان بخونن و با نظراتشون دلگرممون کنن، راهنمایی مون کنن و بهمون این حس و بدن که تنها نیستیم. درسته همه خانواده و فامیل و دوستهای نزدیک داریم ولی میدونید که یه سری حرفها رو نمیتونی حتی به نزدیکترین هات بگی. اگه نگی دلت میترکه اگه بگی پشیمون میشی که چرا خودت و کردی سوژه ی محافل. برای همین این محیط و انتخاب میکنیم.    ولی کاش هم...
10 مهر 1392

شروع پاییز

آواز کلاغ دلنشین است قار و قارش بوی پاییز میدهد پاییز باد و باران فصل رنگهای زرد و قهوه ای،فصل زمینی مزین به قالی برگ روزهایی که یادآور خاطرات تلخ و شیرین است همچون کارامل درختان چه سخاوتمندانه ردای خود به سردی زمین می بخشند و رفتگران چه سنگدلانه جارو میزنند پنجه های سجده بر خاک زده ی چنار را.   مهر با تولد برادرم آغاز میشه. پاییز و خیلی دوست دارم. اینا رو دیروز تو کلاس دستور برای این فصل نوشتم. پنجره باز بود و باد و خش خش برگها دل آدم و میبرد بیرون. روز پرکاری داشتم. صبح زود و بعد از ظهر باید سرکلاس حاضر میشدم. سه ساعت فاصله بین دو کلاس رو یه سر رفتم اداره و برگشتم. دلم برای همکارها تنگ شده بو...
4 مهر 1392

یه هفته ای نیستم.

سخن از تو دلم را به درد میآورد. نیامدی و احساسم ترک خورد. هنوز نیستی ولی شب و روزم را درگیر خودت کردی. آنچنان مرا جادو کردی که با چشم بیدار خواب میبینم. شده ام بادی که تقدیر دلش آوارگیست و نماندن. دل خود را از دیار بهمن به اردیبهشت و از آنجا به سرزمین  مرداد آوردم. حال نیز بر فراز شهریور در پروازم که شاید مهری در مرزهای مهر بیابد. لیک دریغ از خاک مقدسی که دامن گیرش کند. خستگی راه بر ترکهای دلم نشست. نیستی تا بدانی.   یه هفته ای میرم سفر شاید تاثیری داشته باشه. ...
13 شهريور 1392

من با خودم درگیرم

چه لذتی داره وقتی توی پارک گوشه ای رو انتخاب میکنی که تا چشم کار میکنه کسی رو نمی بینی. اینطوری احتمال اینکه کسی هم تورو ببینه خیلی کمتره. دوست دارم یه مدتی از دنیا مرخصی بگیرم. از هیچی و هیچی خبر نداشته باشم. اصلا به من چه که امریکا میخواد سوریه رو بزنه. به من چه که اونطرفتر بوی قلیون میاد و صدای خنده های شیطنت آمیز یه نفر که دیده نمیشه تو پارک میپیچه... نمیدونم این روزها چم شده. فقط میدونم درونم اشکهایی دارم که نریختم و حرفهایی دارم که نزدم.  حوصله خودم و ندارم. به قول حسین پناهی میخوام خودم و بردارم بریزم دور. این روزها یه چیزی هست که نمیتونم توصیفی براش داشته باشم. یه حس عجیب. آخرین باری که رفتم کلینیک یه پسربچه رو دیدم که پیری...
7 شهريور 1392

روزهای معمولی

شنبه شب با مامان اینا رفتیم دریاچه چیتگر. واقعا جای باصفایی بود. انقدر هواش خوب بود که به یه سفر شمال می ارزید. دور دریاچه یه سکو هم زده ن و از اول ماه رمضون هر شب برنامه زنده دارن. تو هر برنامه هم یه خواننده ی جوون و میارن که چندتا از کارهاش و اجرا کنه. اون شب که مارفتیم حامد طاها اجرا داشت. کلا جالب بود و اون شب خیلییییییییی خوش گذشت. فرداش خبر سقط نینی دوستم پرتو رو تو وبلاگش خوندم. پسرش تو هفته بیستم بود که متوجه میشن کیسه آب کم کم خالی شده و مجبور شد با دارو و زایمان طبیعی پسرش رو سقط کنه. از طرفی هم امروز صبح خبر زایمان  دوست گلم هیجان رو گرفتم. دوهفته بود که منتظر بود دردهاش منظم بشه. خدارو شکر که پریای نازنینش رو به سلامتی ...
4 شهريور 1392

یه نامه برای تو شاید بفهمی...

این همه دعا بی اثر موند. این همه مراقبت، این همه اذیت، این همه درد. همش دود شد رفت هوا. نه که گلایه کنما، خوب دست خداست. نخواست بده. نمیشه که از خدا حساب چیزی رو خواست. ولی خیلی دلم سوخت. خیلی امیدوار شده بودم. تکرر ادرار که اذیتم میکرد، جای آمپولم که درد میگرفت، از بیرون زدن شیاف که حالم به هم میخورد، پاهام که بخاطر هورمونها داغ میکرد به خودم میگفتم عیب نداره طاقت بیار روزهای آخره. یک ماهش طی شد، موند یه ماه دیگه تا اینارو استفاده کنی. اندامم انقدر به هم ریخته که دوست ندارم تو هیچ جمعی حاضر بشم. دلم نمیخواد هیچ کسی رو ببینم. هنوز ورم دفعه پیش نخوابیده این سری هم بهش اضافه شد. 17 روز تمام تو چهاردیواری بسته موندم بازم ته دلم...
25 مرداد 1392

من هم مادرم

من هم بچه دارم. ده تا. شایدم دوازده تا. ولی همه شون یخ زده ان. دقیقا ده هفته و پنج روزه که بچه های من فقط یک روزشونه. یعنی هنوز اجازه ندارن بزرگ شن. هنوز وقتش نرسیده. هنوز باید تو کیسه های یخ بمونن تا روزی که دکتر اجازه بده بیان تو دلم. فعلا جاشون با همه ی سردی، گرم و نرمه. کسی کار به کارشون نداره. ولی وقتی از بسته هاشون اومدن بیرون تازه مبارزه زندگیشون شروع میشه. حس عجیبیه که میدونی بچه داری ولی نداری. میدونی بچه هات جای دیگه زنده ان ولی معلوم نیست اگه بیان تو دلت هم زنده میمونن یا نه. معلوم نیست میتونن بیان و یه مشت بشن واسه دهن کسی که ... ولش کن. واگذارش کردم به خدا. پانوشت: واسه نی نی فینگیلی های مریم جون هم دعا کنید....
27 تير 1392