ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند...

تنها کم خوشبختیم صدای خنده های تواه. بیا تا این روزگار سیاه و سفید با حضور تو رنگ بگیره. بیا تا از اومدنت به خود ببالم که من هم فرشته ای در درونم میپرورونم؛ من هم مستحق این بودم. این بار با انگشتای کوچیکت به زندگی چنگ بزن تا هر لحظه بودنت رو بی وقفه حس کنم و بی وقفه عاشقت بشم. روزها و شب هام رو درگیر اندیشه ی صورتت کن و آهنگ قبلت را از ششمین هفت با ریتم قلبم یکی کن. جادوی حضورت رو به دیوارهای زندگی ام بپاش تا بدونی لایق داشتنت هستم. فرصتی بده تا به جای رحــَـمم، قلبم را خونه ات کنم. پنجره های خونه را به عشق اومدنت هر روز باز می ذارم تا مبادا رخوت این خونه رو پوست نازکت بشینه. گلدونا هم به سودای تو سیراب میشن تا در زمان ورودت...
22 تير 1392

نگران نیستم... حتی برای تو

نگران هیچ کس نیستم حتی تو که چمدانت را بسته ای! دیگر می دانم خورشید برای همیشه غروب نمی کند و سنجاب ها تنها برای پایین آمدن از درخت بالا می روند... ( رسول یونان )   از صبح بارها و بارها این شعر و با خودم زمزمه کردم.نمیدونم چرا. اینبار هیچ نگرانی ای ندارم. شایدم واسه این احساس هنوز زوده. صبح زود رفتم دنبال مامان و بابا. دوسه جا کار داشتن و فقط من وقت داشتم. شاید یه مدتی دیگه وقت این چیزا رو نداشته باشم. آخه تا یه مدتی دوباره باید حبس خانگی رو تکرار کنم. یه چند وقتی هم نمیتونم رانندگی کنم. یه مدتی نمیتونم بیام پای اینترنت. وبلاگم یه مدتی میشه خانه ی ارواح. یه مدتی نمیتونم موقع خواب دستم و بذارم رو ...
18 تير 1392

سالگرد

نهم تیر مهر عقد ما دوساله میشه. دوسال پیش روز سه شنبه عید مبعث بود که من و همسرم به عقد هم دراومدیم. امیدوارم این زندگی به کوری چشم اونهایی که این مدت از هیچ مردم آزاری ای دریغ نکردن و به سلامتی همه اونهایی که برای خوشبختی مون زحمت کشیدن روز به روز شیرین تر از قبل بشه. اینم از تلخ ترین تبریک، تقدیم به من و همسرم؛ تقدیم به ما.
8 تير 1392

اینم از برنامه من

بعد از هشت روز تاخیر بالاخره پری خانوم امروز تشریف فرما شد. هنوز مطمئن نیستم که این ماه بخوام داروها رو شروع کنم. احتمالا بذارم از پری بعد. باید یه ماه قبل از انتقال دوباره سیپروترون و دکاپپتیل استفاده کنم. فکر کنم یه ماه استراحت بدم بد نباشه. اینطوری تو تیرماه که عروسی زیاده با خیال راحت میچرخم. داروها هم میمونه واسه ماه رمضون. بعدشم که ملت چون بخاطر افطاری تازه همدیگه رو دیدن هوس صله رحم نمیکنن و با خیال راحت میتونم استراحت کنم. بدون اینکه کسی شک کنه این دختره کجاست و چرا خبری ازش نیست. جالبه. ما کسایی که قراره زیفت کنیم همچین این مساله رو پنهان می کنیم انگار میخوایم از دیوار کسی بالابریم. فقط و فقط واسه اینکه از زبون مردم در امان...
28 خرداد 1392

من تپل

تنها چیزی که ناراحتم میکنه ریزش شدید موهام و بالا رفتنه وزنمه که باعث میشه دیگران سر به سرم بذارن. تو چشم بقیه من الان یه موجود شکموی تنبلم. چقدر بده که نمیتونی در جواب حرف کسایی که باریکی بالاتنه شونو به رخت میکشن بگی که "داروهای هورمونی به من نمیسازه". بهشون بگی که من نصف شما هم غذا نمیخورم. تازه از همه شما هاکه نشستید داره به من راهکار نشون میدید هم بیشتر فعالیت میکنم. امروز همه فامیل خونه مامان بودن. فیلم عروسی خواهرمو که میدیدیم همه وقتی دیدن چقدر اونجا لاغرم شروع کردن به نصیحت که کمتر بخور و ورزش کن. ... عیب نداره. این روزها هم میگذره. وقتی دوباره دور کمرم شد 70 سانت به همشون نشون میدم. ...
24 خرداد 1392

این روزها

این روزها آسمان خاکستری است. شب شب است و روز نیز شب. لیک دیگر در اندیشه ی تو نیستم؛ خودخواه تر شده ام. این روزها بی دغدغه بودنت قهوه ام را تلخ تر مینوشم. دیگر شتابی برای صبحانه و قرص ساعت هفت ندارم. دیگر نه در خواب درگیر توام نه در بیداری. پس از یک سال از حصار اندیشه ات خلاصی یافته ام. این روزها دوباره با خود خلوت میکنم. بدون حضور تو خود را به محاکمه می کشانم و حساب موهای سفید شده ام را از خودم میپرسم. به خود خشم میگیرم، پای درد دل خود می نشینم و باز هم من می مانم و من. از منی که این روزها از خیال تو گذشته ام بگذر... ...
14 خرداد 1392

سپاس نامه

تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن ذوقی  مادری دارم بهتراز برگ درخت دوستانی بهتر از آب روان و خدایی که دراین نزدیکی است لای این شب بوها پای آن کاج بلند...    ا ین پست رو میذارم برای تشکر از همه دوستایی که تو این مدت باهام همدردی کردن. بهم سرزدن و با صحبتها و پست هاشون نذاشتن احساس تنهایی کنم. برای تشکر از خاله عزیزم که دوهفته تمام با دلسوزی مادرانه و همصحبتی خواهرانه کنارم بود. برای تشکر از مادر و خواهرم که هر لحظه از نظر روحی کنارم بودن و نذاشتن دلسرد بشم. برای تشکر از همسرم که هر لحظه بیشتر از قبل با محبت هاش سعی کرد بهم آرامش بده. و برای تشکر از خدایی که دراین نزدیکی ست... ...
8 خرداد 1392

طب سنتی

تو وبلاگ آزاده جون خونده بودم که علیرغم مشکلی که داشتن با مراجعه به دکتر عظیمی تو قم باردار شده بودن. من و همسرم هم گفتیم ماکه این همه  اذیت شدیم. اینم روش. واسه همین امروز راه افتادیم رفتیم قم. دیروز تماس گرفتم و برای امروز ساعت 6 بعدازظهر بهمون وقت دادن. ما هم رفتیم و آقای عظیمی رو دیدیم. یه عطاری کوچیک بود که به محض ورود یه بوی خاصی مثل رازیانه به مشام می رسید. جالب بود مثل خیلیا ادعا نمیکرد میتونه کاری بکنه. میگفت انشااله. در ضمن گفت که خیلی وقتا نی نی سایت و میخونه و تا قبل از خوندن این سایت فکر نمیکرده این همه منتظر وجود داشته باشه. آقای عظیمی یه سری دارو به همسرم داد. منم برای کاهش وزنم ازش دارو خواستم که نداد و گفت شم...
8 خرداد 1392

نقطه، سرخط...

 یکم، دوم، سوم، چهارم،... بیست و هفتم، بیست و هشتم و ... روزهای شمارش دوباره شروع شد. دوبار دیگه باید تا بیست و نمیدونم چندم بشمارم. بازم باید برگه های تقویم و بذارم روی میز کنار تختم و هر شب عین زندانیا یه ضربدر به تاریخاش بزنم. بعدش دوباره بشمارم تا پنج. قرصام و شروع کنم و بازم بشمارم تا بیست و یک. دوباره صبح زود بیدار شم برای آمپولا و بشمارم تا بیست و هفت. بعدش دوباره باید بشمارم تا ده. هی بشمارم و بشمارم و بشمارم. یک، دو، سه، چهار... تا اگه دکتر تشخیص داد وقت خوبیه، بعد از چهار تا پری برم برای انتقال. روز دوازدهمه که کابوس از دست دادن شما ادامه داره و خونریزیم هنوز قطع نشده. پریروز دکتر می گفت احتمالا باردار شده بو...
6 خرداد 1392