مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند...
تنها کم خوشبختیم صدای خنده های تواه. بیا تا این روزگار سیاه و سفید با حضور تو رنگ بگیره. بیا تا از اومدنت به خود ببالم که من هم فرشته ای در درونم میپرورونم؛ من هم مستحق این بودم. این بار با انگشتای کوچیکت به زندگی چنگ بزن تا هر لحظه بودنت رو بی وقفه حس کنم و بی وقفه عاشقت بشم. روزها و شب هام رو درگیر اندیشه ی صورتت کن و آهنگ قبلت را از ششمین هفت با ریتم قلبم یکی کن. جادوی حضورت رو به دیوارهای زندگی ام بپاش تا بدونی لایق داشتنت هستم. فرصتی بده تا به جای رحــَـمم، قلبم را خونه ات کنم. پنجره های خونه را به عشق اومدنت هر روز باز می ذارم تا مبادا رخوت این خونه رو پوست نازکت بشینه. گلدونا هم به سودای تو سیراب میشن تا در زمان ورودت...