ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

اولین سونوگرافی

دروغ چرا. از ته دل امیدوار بودم که امروز برم و قلب دوتا نی نی رو ببینم. فکر این که بعد از دوسه سال دوباره بخوام برای بچه دوم اقدام کنم خیلی برام سنگین بود. راستش بعد از رد شدن از این مرحله دیگه نمیخوام به پشت سرم نگاه کنم. حتی تصورش هم از این لحظه به بعد سخته.  دوست داشتم نینی هام دوتا باشن تا باهم بزرگ بشن. بچه م خواهر یا برادر داشته باشه. خودش طعم خواهر یا برادر بودن و بچشه تا تنها نباشه. دوست داشتم این راه و برای آخرین باررفته باشم. ساعت 8 صبح وقت داشتم. تا دکتر بیاد و برم داخل نزدیک یازده شده بود. چند روزی بود زیر دلم خیلی درد میگرفت. مخصوصا سمت راستم. همین سمت راست یه ساک خوب بود که قلبش هم تشکیل شده. خدا رو صدهزار ...
3 دی 1392

یه نامه برای شما

فرشته های کوچیک برفی دعوتم و برای همراهی تو ضیافت زندگی قبول کردن تا امسال گرمترین زمستون عمرم و بگذرونم. همین که احساس میکنم یه وجودی در بطن من داره شکل میگیره، دلم میلرزه و هزار تا پروونه ی کوچیک و تو قلبم به پرواز درمیاره. دلم که تیر میکشه بی اختیار دستم میره روی شکمم تا قربون صدقه ی سلولهایی برم که دارن همه تلاششون و میکنن که با من بمونن. سلولهایی که قراره بمونن تا مرد و زن کوچیک زندگی مون باشن. دارم مادرانه هامو پرو بال میدم. شدم شهرزاد قصه گو که قراره هزار و یک شب قصه داشته باشه  تا چشمای نازنین فرشته ها مو به سرزمین خواب ببره. قصه هایی که دوساله چشمهای نگران یک مرد و به آرامش برده. کلاف های کاموا رو برمیدارم و سر کلاف و...
28 آذر 1392

خدایا بازم شکرت شکرت.

دیشب آز دوم بتا رو دادم. بماند که چه حاشیه هایی پیش اومد. امروز هم جوابش و گرفتم. خدارو شکر مقدارش به 1337 رسیده بود و این خیالم و راحت میکرد. دیروز بعد از ظهر بعد از دانشگاه دوباره رفتم بیمارستان پیش دکتر عارفی تا داروهایی رو که تموم شده بود دوباره برام بنویسن. تا برسم خونه شده بود 8 شب. خیلیییییی خسته بودم. از صبح ساعت 4ونیم بیدار بودم. یه ارائه کلاسی داشتم که خیلی برام سنگین بود و باید حسابی آماده میشدم. خدارو شکر اونم به خوبی برگزار شد. راستی این چند روزه به غیر از من عاطفه و نیلوفر و لیلا و مارال هم مامان شدن. یعنی دیگه چی میتونه بهتر از این باشه. دوتا از دوستهای خیلییییی گلم هم قراره تا آخر این ماه مامان بشن. خیلی این چند روزه...
25 آذر 1392

فتبارک الله احسن الخالقین

غروب سه شنبه. سه شنبه هایی که نمیدونم چرا ولی همیشه برای من عزیز بوده. رفته بودم آمپول پروژسترونم رو بزنم که یه دفعه به سرم زد یه بی بی چک بگیرم برای فردا صبح که میشد روز چهاردهم انتقالم. روز یازدهم تست کرده بودم و منفی جوابی بود که گرفته بودم. یک ساعتی حالم گرفته بود. عصبانی بودم اما از دست خودم. بعدش دیگه آروم شدم. از ته دل گفتم خدایا شکرت. چه بدی چه ندی خودت عزیزی. رسیدم خونه دلم طاقت نیاورد. یه چیزی هلم میداد سمت کیفم. بسته ی بیبی چک و باز کردم و رفتم دستشویی. همین که با قطره چکون چند قطره روش ریختم خط C خیلی سریع بنفش شد و مثل یه توفان موجهای نگرانی رو تو قلبم به تلاطم درآورد. با خودم گفتم این یعنی قطعا منفیه. میخواستم بی بی چک و ...
21 آذر 1392
13997 0 83 ادامه مطلب

مادر که باشی...

مادر فقط یه زن نیست. خالق دومه. اونه که بعد از خدا تنها دلیل بودن یه بچه ست. مادر بودن یعنی خواستن. انتظار کشیدن. دویدن و بدست آوردن. یعنی دست بذاری روی شکمت. دست و پای کوچولوشو عین ماهی تو دلت تکون بده و تو صدقه بذاری برای سلامتیش. یعنی لحظه به لحظه یه وجود و حمل کنی. ولی فقط حامل نباشی. وقتی داریش سعی کنی کامل باشی. مادر بودن یعنی شبای آخر و از زور درد نتونی بخوابی. تا صبح کمر درد بکشی ولی نادعلی (ع) و معراج از لبات نیفته که مبادا سر زایمان ضربان قلبش افت کنه. یعنی در حالیکه به حد مرگ درد میکشی از لحظه لحظه ی این درد لذت ببری. یعنی اونیکه قبلا محتاج خونت بود حالا بشه محتاج شیره ی جونت. مادر بودن یعنی بی خوابی و لالایی. یعنی ی...
19 آذر 1392

دلم بغل میخواد...

خدایا امروز یه عالمه آشوب هجوم آورده سمت دلم. نمیدونم چرا دلم عین شبهای دی ماه یخ زده. دلم یه بغل میخواد که جز صدای یه قلب آروم هیچ صدایی نباشه. سرم و بذارم و تو این آغوش گم بشم. بعدش یه لیوان شکلات داغ و سربکشم. داغ داغ که درونم و گرم کنه و دیگه اینطوری نلرزم. دلم دنبال یه زانو میگرده که سرم و بذارم. دلم که اینطوری میگیره تازه میفهمم چقدر بچه ام. دلم زانوی مامانم و میخواد که سر بذارم روش. مامانم هم آروم با دستش رو بازوم ضربه بزنه و لالایی بخونه. همینطوری چشمام سنگین بشه و بخوابم. بعد که بیدارشدم دیگه آدم بدهای قصه نباشن. دیگه شب سیاه تموم شده باشه و شیشه عمر دیو سیاه و یکی شکسته باشه. نمیدونم چرا امروز اینهمه دل تنگم . دلم ...
16 آذر 1392

شروع مادری: نه و چهل و پنج دقیقه

بالاخره اینترنتم وصل شد. همین یک دقیقه پیش. از ذوقم اول خواستم به شما سر بزنم. قبل از هر چیزی از پیامهای قشنگتون تشکر میکنم. ببخشید که نشد با گوشی جواب بدم. فقط تونستم تاییدشون کنم. ولی بدونید اینکه کنارم هستید برام بزرگترین دلگرمیه. این متن یه کمی طولانی شد برای همین میذارم تو ادامه مطلب. راستی دوستون دارم...   بریم سر اصل ماجرا: روز دوشنبه قرار بود پانکچر بشم. یه ربع به هفت صبح تو بیمارستان بودم. به غیر از من دوتا خانم دیگه بودن که یکی پانکچر داشت و یکی انتقال. همه چی خیلی سریع پیش رفت. همین که رفتم داخل یه گان صورتی بهم دادن و یه شنل سبزآبی خیلی بزرگ. وقتی پوشیدمش شبیه کوچیکترین برادر هفت کوتوله ی سفیدبرفی شدم. بلافاصل...
12 آذر 1392

میکرو ی اول

دویدم و دویدم سر کویی رسیدم یه دونه نینی میخواستم هیچ کسی رو ندیدم   دویدم و دویدم به عارفی رسیدم همه ی پولهام و دادم چند تا گونال خریدم گونال و زدم تو شکم چند تا تخمک آوردم تا برم نینی بیارم روی سرم بذارم   دویدم و دویدم به پونزدهم رسیدم... امروز روز پونزدهم از پری دوم سیکل سوممه. دیروز برای آخرین بار تو این سیکل رفتم سونوگرافی. دکتر عارفی مثل همیشه سرش شلوغ بود و ویزیت یه سری از مراجعین و کنسل کرد. تقریبا آخرین نفری بودم که رفتم تو مطبش. خیلی خسته بود. لباسهام و درآوردم و روی تخت دراز کشیدم. هر سری سونوی واژینال انجام میداد ولی این دفعه خیلی درد داشت. البته از ش...
3 آذر 1392

احوال این روزها

سی مهر بالاخره بار و بندیلمون و جمع کردیم و رفتیم تو خونه جدید. چون جام کوچیکتر بود جابه جایی یه کم سخت میشد. ولی با کمک مامان و خاله و دوتا از زنداییا همه رو چیدیم. سالنم شده مثل نمایشگاه مبل. همه چی در همه. ولی کاریش هم نمیشه کرد. پس بهتره بهش اهمیت ندم. کاج مطبقم که انگار دل و دماغ اسباب کشی نداشت خود به خود خشک شد. اونم در عرض چند روز. بقیه گلها حالشون از قبل هم بهتره. حسن یوسف های لوسم گل از گلشون شکافته و قد کشیدن. گذاشتمشون کنار پنجره آشپزخونه و هر روز نیم ساعتی بهشون اجازه هواخوری میدم. اینجا دور تا دور خونه م پنجره داره. هم سالن، هم آشپزخونه هم اتاق خوابها. دراین بین تناقض بین میل شدید من به نظم و سهل انگاری ذاتی همسرم ابرهای ...
26 آبان 1392