ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

چهارمین ماه باهم بودن

دیروز سیزده هفته رو پشت سر گذاشتی و وارد ماه چهارم شدی. یعنی با هم دیگه وارد این ماه شدیم. من و تو. می بینی از همین الان قدمهامون یکی شده. بیشتر کارهامون و باهم انجام میدیم. من که غذا میخورم نوبت به تو میرسه و باید به پهلوی چپ بخوابم. بیشتر لباسهام برام کوچیک شده. منم پا به پای تو دارم سنگین میشم. درد سینه هام هم نشون میده غذای دوران نوزادیت داره آماده میشه. هنوز حرکتات و حس نمیکنم ولی میدونم که هستی. هر وقت که زیر دلم میگیره. هر وقت که معده درد تا صبح بیدار نگهم میداره تا همنشین بی خوابی تو بشم. هر وقت که دلم برای یه لباس دخترونه غنج میزنه. من و شریک خنده هات کردی. از وقتی اومدی خوشروتر شدم. بی خیالتر شدم. ولی یه وقتهایی هم هیچی خوب نی...
24 بهمن 1392

سونوی ان تی و هزار و یک شکران

صبح زود از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. همش منتظر بودم که ساعت 7 بشه و آماده بشم. با همسرم راه افتادیم سمت مرکز سونوگرافی نسل امید. هزار و یک فکر به سر هر کدوممون میزد. بعد از یه انتظار کوتاه رفتم برای آزمایش خون و بعدش هم مشاوره ژنتیک. یه سری سوال روتین که زن و شوهر فامیل هستید یا نه؟ سابقه بیماری تو اقوام دارید یا نه و.... بعد از مشاوره هم نوبت رسید به سونوگرافی ان تی. از دکتر خواستم بذاره شوهرم هم بیاد داخل که نینی رو ببینه. عزیزممممم کم موندده بود گریه ش بگیره. خیلی احساساتی شده بود. دکتر چند دقیقه ای نینی رو وارسی کرد و نینی نازنینم هم کاملا با دکتر هماهنگی کرد و هر طرفی خواستن چرخید که کاملا خودش و نشون بده. خدارو شکر. ای...
19 بهمن 1392

اطلاعیه

دوستان جدیدا بخاطر مشکلی که برای سیستمم پیش اومده نمیتونم براتون کامنت بذارم. هر بار که صفحه نظرات و باز میکنم مرورگرم بسته میشه و بعضا ده باری باید یه صحفه رو باز کنم و آخرش هم نمیشه نظر گذاشت. میام پست هاتون و میخونم. فقط تا مدتی نمیتونم نظر بذارم. فکر نکنید حواسم بهتون نیست. ...
14 بهمن 1392

یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش...

هزار و یک حس بی امان هجوم میارن تو مغزم. یه وقتهایی انقدر قوی اند که تا مغز استخونم حسشون میکنم. هزار و یک فکر و خاطره و ترس و شادی بدون نوبت با هم رقابت میکنن تا نشون بدن کدوم قویترن. یاد روزهای گذشته میافتم. گذشته ای نه چندان دور. گذشته ای که تلخیشو جرعه جرعه به کامم میریخت تا قدر حلاوت این روزها رو بدونم. گذشته ای که در اون فقط تقویم ورق میخورد ولی هرچی به خودم میگفتم میگذره، نمیگذشت. ماجرا از مهری آغاز شد که تقدیر با بی مهری تمام یه سیلی محکم به همه آرزوهامون زد. با اولین آزمایش سمن فهمیدیم راه درازی تا تو در پیشه. آبان و آذری که به امید شنیدن این جمله که "خطای آزمایشگاه بوده. همه چی رو به راهه" تو آزمایشگاهها و کلینیک های اورو...
9 بهمن 1392

سی سالگی

امروز وارد سی سالگی شدم. یه مرحله جدید از زندگی. راستش همیشه از رسیدن به این عدد وحشت داشتم. احساس میکردم خیلی چیزها باید تو زندگیم تغییر کنه. ولی خوبه که تنها تغییر این سنم داشتن تو شد و این همون چیزیه که نمیذاره مثل سه چهار سال اخیر دچار افسردگی روز تولد بشم. دیگه وقتشه یه نگاهی به کتاب "زن سی ساله" بالزاک بندازم و کم کم ذهنم و با این سن وقف بدم. دلم نمیخواد اسیر این عدد شم. این چند روز و خونه ی مامان گذروندم. خیلی روزهای خوبی بود. پنجشنبه یه تولد کوچیک دور هم گرفتیم و روز بعدش به همراه داییهام رفتیم پیک نیک. خیلی سر به سرم گذاشتن ولی واقعا خوش گذشت. خونواده ای که همیشه و تو هر مرحله ای کنارم بودن باعث شدن این چند روز بیشتر از دا...
5 بهمن 1392

روزی دیگر با تو

تمام این مدت حواسم به ساعت بود. هر6 ساعت یا آمپول بود یا شیاف. آخرین ساعتش هم میافتاد دوازده شب. هرجاکه بودم باید تا 12 شب برمیگشتم خونه تا مبادا جادوی تو باطل شه. سه ماه سیندرلایی بودم که هر جا که بود باید کفش بلورش رو تا وقت معین می رسوند خونه. دیروز نوبت دومین ملاقاتمون بود. بعد از کنترل فشار و وزن من نوبت به پرسیدن احوال تو رسید. عزیزترین دوربین روی شکمم به لغزش دراومد تا تصویر تو روی مانیتور ظاهر شه. بی خبر از احوال دنیا توی رختخواب شیشه ایت دراز کشیده بودی. خیالم راحت شد که نه تپش های بلند قلبم تونسته خواب قشنگت رو به هم بریزه نه سرک کشیدن به خونه ی کوچیکت. لبخند دکتر مطمئنم کرد که این زیبای خفته حالش خوبه. دوست داشتم این اسکنر ا...
25 دی 1392

ورود به ماه سوم

فردا به امید خدا آخرین امتحان این ترم و میدم و فقط میمونه یه مقاله که باید آماده کنم. برنامه امتحانی این ترم خیلی بهم فشار آورد. 14 واحد سنگین با کلی کار جانبی. در عوض تا شروع ترم بعدی سه هفته وقت دارم که هم از نظر روحی و هم جسمی باید برای ترم جدید آماده بشم. چهار روز بیشتر به دیدار مجددمون نمونده. سه شنبه وقت دکتر دارم که ببینم جات خوبه و داری قد میکشی یا نه. دیروز دوماهگیت و به پایان رسوندی و قدم به ماه سومت گذاشتی. چقدر این روزها تند میگذره. دوست دارم طناب بندازم گردن دنیا تا آرومتر بچرخه تا من از لحظه به لحظه ی این با هم بودن نهایت لذت رو ببرم. روز و شب برای سلامتیت دعا میکنم. یه وقتایی انقدر خودخواهی گریبانم رو میگیره که دلم ...
20 دی 1392

من، تو، مادرم

چند روزیه وجودت و با شدت بیشتری نشون میدی. دائما حالت تهوع دارم و مزه دهنم عوض شده. دائما خوابم میاد. اشتهای عجیبی پیدا کردم. تپش قلبم بالا رفته و من همه اینها رو به فال نیک میگیرم. با هر آزاری که بهم هدیه میدی دل من بیشتر و بیشتر دوست داره به پای مامان بیفته. تو از 7 آذر بامنی و من اینطور عاشقتم. مادرم که این همه سال زندگی و عمرش و به پای ما ریخته جای خود داره. یک عمر با ما خندیده و با ما گریه کرده. با ما کنکور داده. با ما دل بسته. با ما خسته شده و با ما قدم به قدم جلو رفته. همه ی زندگیش و وقف ما کرده و من هیچی ندارم به پاش بریزم جز یه دل عاشق. الان می فهمم وقتی مامان میگه شماها ثمره ی عمر منید چه احساسی داره. امتحانها تا ده روز...
13 دی 1392

من و تو

یه دنیا حرف دارم برات. یه دنیا شعر و قصه و لالایی. هرچی بیشتر باهات حرف میزنم، حرفهای تازه تری پیدا میکنم. بیشتر دوست دارم. انقدر دوست دارم که عشق تک نفره ی خودم برای یک عمرت کافیه. انقدر این عشق زیاده که هر نگرانی ای رو میتونه از دلت برونه. حتی نگرانی ... که از اومدنت ناراحتن و طبق معمول حق معرفت و تمام و کمال ادا کردن. یه انتظارهایی داشتیم ولی نشد. قرار نیست که همه به شادی ما شادبشن. تو این روزهاست که دوست و دشمن خودشون و نشون میدن. ولی همه ی اینا فدای سرت. همین که کسانیکه پیشتن عاشقانه منتظرتن کافیه. این همه دل عاشق داری. به این فکر کن. من و بابا دست به دست هم خودمون یه کوه ساختیم پشت سرت. مبادا دلت ازکسی بگیره. اولین خریدت شد ع...
9 دی 1392

خدایا عاشقترم کن

چقدر عاشقترم این روزها. از دیروز که حجم کوچیک و گردت رو تو مانیتور دیدم بیشتر دوست دارم. بیشتر باور کردم که هستی. هرچند بتای حضورت تسکینی بود به همه آشوب دلم ولی دیدن حجم قشنگت کبریتی بود که یک دنیا عشق رو تو دلم شعله ورکرد. چقدر تصورت قشنگه. تصور دستهات که الان یه باله ی کوچیک بیشتر نیست. تصور چشمهات که الان فقط دوتا نقطه ی ریز و سوراخ توی قسمت فوقانی اندامته. تصور این که چقدر دوسم داشتی که قبل از دستگاه سونوگرافی جای امنت و به مامانت نشون دادی تا بدونم هر وقت میخوام قربون صدقه ت برم، بدونم کجا لونه کردی. چقدر بودن با تو فوق العاده ست. چقدر لغت کم دارم برای این احساس. از دیروز بیشتر ترس مادرهای کلوپ و درک میکنم. احساس گنگی که از شن...
4 دی 1392