ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

ورود به ماه ششم

فردا ماه پنجمت تمومه میشه و با پشت سرگذاشتن 21 هفته و 4 روز وارد ششمین ماه جنینیت میشی. خوشحالم که تا اینجا رو به سلامت اومدی قهرمان کوچولوی من. با شنیدن خبر مامان شدن شیما و باران این روزها شکر خدا حالم خیلی بهتره. دارم کم کم با خودم کنار میام. مخصوصا که داریم به اردیبهشت نزدیک میشیم. علاوه بر چیزهای خوبی که تو این ماه بهونه ی جشن و شادیمون میشه دوتا عروسی هم درپیش داریم. راستش خیلی اهل مراسمهایی مثل عقد و عروسی نیستم. از این همه شلوغی خوشم نمیاد ولی خوب بخاطر نسبت نزدیکشون باید حتما تو مراسمها باشم. هنوز هم هیچ لباسی نخریدم و آماده نشدم. آخر این ماه هم تولد مامانه. امیدوارم این روزها به خوبی سپری بشه. هرچی شادتر باشم روی روح...
24 فروردين 1393

دل تنگم دل تنگه

دیروز وقت دکتر داشتم. بخش شدیدا شلوغ بود و در بین ویزیت ها یه خانمی رو اورژانسی آوردن پیش دکتر عارفی که ویزیتش کنه. یه خانمی هم که دوماه پیش دیده بودمش اینبار روی ویلچر اومده بود. سری قبل که دیدمش موقع راه رفتن پاهاش و روی زمین میکشید و میگفت دیسک کمرش بیرون زده. بنده خدا حتما اوضاع کمرش خیلی بدتر شده که با ویلچر اومده بود. هنوز دوماه دیگه تا زایمان وقت داشت. مریم و نجمه هم بودن. کلی گفتیم و خندیدیم و زمان خیلی زود گذشت. دکتر عارفی یه سونوی سریع کرد و صدای قلب ارغوان و گذاشت تا خیالش راحت بشه که همه چی مرتبه. برای انقباضها و دل دردم هم دوباره یه آزمایش ادرار و قرض ایزوکسی پرین داد. تا ویزیت بعدی باید این قرص و مرتب مصرف کنم. اینطوری که ...
20 فروردين 1393

سیزده به در دلگیر

تعطیلات جالبی نبود. خیلی هم زود گذشت. مثل همه تعطیلات نوروز گذشته. نه جایی رفتیم نه کاری انجام دادیم که این کسالت پاییز و زمستون و از تن به در کنیم. همش خونه بودیم. چند روز اول مهمونیهای روتین و انجام دادیم که البته هنوز سهم پس دادن مهمونی های من مونده که طبق معمول دوسال گذشته میافته تو روزهایی که میرم دانشگاه. نمیدونم چم شده باز. تهوعم تازه شروع شده. دوست ندارم چیزی بخورم. حتی فکر به غذا حالم و بد میکنه. ولی تو این روزها شکر خدا حالت خوبه. تا میتونی تکون میخوری. تا وقتی که بیدارم حس میکنم که تو هم بیداری. خیلی این روزها کسل شدم. هیچ کار مفیدی انجام ندادم. بی برنامه شدم و تنبل. اصلا هم حوصله ندارم. مخصوصا که دوروز پیش حلقه ازدواجم ...
13 فروردين 1393

اولین عید حضورت- سونوی آنومالی

سال نوی همه مبارک. امیدوارم این سال برای همه آبستن حوادث خوب و شیرین باشه. از قبل از سال نو بگم. از چهارشنبه سوری که جمع شدیم خونه مامان و یه آتیش راه انداختیم تا همه خاطره های بد و توش بسوزونیم. آخر شب که شد از همه جای محله فانوس های آرزو هوا شد و بخاطر باد ملایمی که میاومد همه این فانوسها دنبال هم تو یه مسیر شروع کردن به حرکت. امسال نشد مثل سالهای قبل از روی آتیش بپرم و مثل دوران دبیرستان موهای ابرو و مژه رو فدای این شعله ها کنم که یه هفته بعدش مداد سیاه از دستم نیفته. ولی بازهم از روی آتیش عبورت دادم و مشت مشت اسفند تو آتیش ریختم که ببینی چه رسمهای قشنگی داریم. شب سال نو رو هم خدارو شکر به دل خوش گذروندیم. تو هم دل و کمر ماما...
6 فروردين 1393

ماه پنجم حضورت در پیشواز بهار

یکشنبه اولین روز از ماه پنجم شروع میشه و دو هفته ی دیگه که 20 هفته رو طی کنی راه وصال به نیمه میرسه. هنوز هیچ تکون خاصی حس نمیکنم و دلم به سونوگرافی هایی که انجام میدم و شکمی که اینقدر زود برآمده شده خوشه. به شبهایی که دوست داری بیدار بمونم تا دوتایی واسه فرداهایی که نزدیکه هزار و یه نقشه بچینیم. چقدر به وجودت عادت کردم. به اینکه باهات حرف بزنم و برات لالایی بخونم. صورت ماهت و تصور کنم و نشونه های حضورت و با اطرافیان مقایسه کنم تا حدس بزنم به کی شبیه تری. میلم به چیزهایی که دوست داشتم بیشتر شده و این شک شباهتت به من رو درونم شعله ور میکنه. سکوتت تا این هفته هم من و به این فکر میندازه که به پدرت شبیه شدی. در هر حال باید یه دختر زیبا و د...
24 اسفند 1392

سونوی سلامت جنین

از دوشنبه دل درد شدیدی داشتم. نمیتونستم بشینم یا حتی راحت حرکت کنم. گفتم مثل روزهای دیگه که کلاسم طولانی میشه طبیعیه وبرطرف میشه. کل سه شنبه رو دراز کشیدم و استراحت کردم ولی برطرف نشد. روز جهارشنبه زنگ زدم به خانم اسدی که از اون بپرسم باید چیکار کنم ولی سر عمل بود و منم دیگه تاخیر و جایز ندونستم. رفتم پیش دکتر توسلی. دکتر هم بعد از یه معاینه کلی و کنترل صدای قلب جنین و بررسی برگه های گزارش ان تی گفت شاید طول سرویکس کوتاه تر شده باشه. برام سونوی سلامت جنین نوشت و آزمایش عفونت ادراری که سریعا انجامشون بدم. صبح پنج شنبه رفتم بیمارستان کسرا. خیلیییی شلوغ بود. حدود 11 و نیم بود که نوبتم شد و رفتم داخل. سونوی سلامت که من فکر میکردم همون...
19 اسفند 1392

من بی حوصله

دیدین یه وقتهایی هزار تا حرف داری برای زدن ولی هیچ جمله ای رو نمیتونی سر هم کنی؟؟ من الان دقیقا تو همین حالم. جمعه ی گذشته یکی از بدترین روزهای عمرم بود. روزی که میتونسیت خیلی قشنگ و جالب بگذره به لطف یکی خیلی خیلی بد گذشت. روز همه خراب شد. هرچند مثلا دیگه گذشت. نباید فکرش و کرد. بعدش دوباره شنبه شد و یکشنبه شد و دوشنبه شد و روزها بازهم دارن میگذرن مثل همیشه. روزهای دوشنبه این ترم خیلی سنگینه. از بس مجبور به نشستن میشم یه روز بعدش هم باید توی خونه دراز کش بمونم. این حوصله م و سر میبره. امسال با اینکه باید خیلی چیزها خیلی متفاوت تر باشه ولی هنوز هیچ رنگ و بویی از عید تو خونه ی ما نیست. شاید فردا دیگه سبزه بذارم. برای هفت سین هم هن...
13 اسفند 1392

برای رها

رها جون (نویسنده وبلاگ خاطرات انتظار) خدارو هزاران بار شکر که دیدی قشنگترین نبض دنیا داره برات با هیجان تمام میزنه. خیلیییییی خوشحالم برات. وبلاگت خراب شده بود نشد پیام بذارم. بهونه ای شد همینجا بهت تبریک بگم و  تجربه ی این لحظه ی ناب و برای همه دوستهای گلم دعا کنم.   خدا یه دونه از همین دوست داشتنی ها قسمت تک تک دوستان کنه. انشااله   ...
13 اسفند 1392

هفته پانزدهم

روزهاچقدر سریع میگذرن. تو یه چشم به هم زدن رسیدی به هفته 15 و من هنوز از این عاشقی سیر نشدم. هنوز معده م درد میکنه. نه به شدت ماههای قبل ولی هنوز هم میتونه خوابم و به هم بزنه. خیلی زود شکمم برآمده شده. هرکسی می بینه فک میکنه حداقل 6 ماهت باشه. منم دروغ چرا لذت میبرم. وقتی تو مترو یا اتوبوس کسی بلند میشه و جاشو میده به من. یا اینکه یه خانمی اتفاقی تو خیابون میپرسه: آخی. شما بارداری؟ نمیدونی چه حالی میشم. قند تو دلم آب میشه. انگار همه دنیا رو بهم میدن. چقدر به داشتنت افتخار میکنم. دوست دارم این دوران بیشتر و بیشتر کش بیاد. هنوز هیچی به یمن اومدنت نخریدم. منتظرم بعد از سونوی آنومالی با خیال راحت برم دنبال خریدات. خواهرم میگه از الان بر...
5 اسفند 1392

گزارشی از بودنت

شنبه ساعت ده صبح وقت دکتر داشتم. انقدر تعداد مراجعین زیاد بود که تمام صندلی ها پر بود و تعداد زیادی هم سر پا ایستاده بودن. مجبور شدم ساعتها منتظر بشینم. تو این فاصله با دوتا از دوستهای نینی سایتی اشنا شدم که دایما به تاپیک بیماران دکتر عارفی سر میزنن. ساعت یک هم مریم و ساعت حدودا سه بود که نجمه اومد. هیچ انتظار نداشتم ببینمشون ولی دلم براشون تنگ شده بود. اومدن دخترا باعث شد دیگه کمتر حواسم به ساعت باشه. ساعت سه و نیم و گذشته بود که رفتم داخل مطب. دکتر عارفی هم مثل همیشه خوش برخورد و با روی باز همه آزمایشها رو بررسی کرد و خدا رو شکر گفت که هیچ مشکل خاصی وجود نداره. فقط سه تا آمپول داد که برای محکم شدن جای فسقلی بزنم. خانم تفضلی هم شک دا...
27 بهمن 1392