ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

سیزده به در دلگیر

تعطیلات جالبی نبود. خیلی هم زود گذشت. مثل همه تعطیلات نوروز گذشته. نه جایی رفتیم نه کاری انجام دادیم که این کسالت پاییز و زمستون و از تن به در کنیم. همش خونه بودیم. چند روز اول مهمونیهای روتین و انجام دادیم که البته هنوز سهم پس دادن مهمونی های من مونده که طبق معمول دوسال گذشته میافته تو روزهایی که میرم دانشگاه. نمیدونم چم شده باز. تهوعم تازه شروع شده. دوست ندارم چیزی بخورم. حتی فکر به غذا حالم و بد میکنه. ولی تو این روزها شکر خدا حالت خوبه. تا میتونی تکون میخوری. تا وقتی که بیدارم حس میکنم که تو هم بیداری. خیلی این روزها کسل شدم. هیچ کار مفیدی انجام ندادم. بی برنامه شدم و تنبل. اصلا هم حوصله ندارم. مخصوصا که دوروز پیش حلقه ازدواجم ...
13 فروردين 1393

من بی حوصله

دیدین یه وقتهایی هزار تا حرف داری برای زدن ولی هیچ جمله ای رو نمیتونی سر هم کنی؟؟ من الان دقیقا تو همین حالم. جمعه ی گذشته یکی از بدترین روزهای عمرم بود. روزی که میتونسیت خیلی قشنگ و جالب بگذره به لطف یکی خیلی خیلی بد گذشت. روز همه خراب شد. هرچند مثلا دیگه گذشت. نباید فکرش و کرد. بعدش دوباره شنبه شد و یکشنبه شد و دوشنبه شد و روزها بازهم دارن میگذرن مثل همیشه. روزهای دوشنبه این ترم خیلی سنگینه. از بس مجبور به نشستن میشم یه روز بعدش هم باید توی خونه دراز کش بمونم. این حوصله م و سر میبره. امسال با اینکه باید خیلی چیزها خیلی متفاوت تر باشه ولی هنوز هیچ رنگ و بویی از عید تو خونه ی ما نیست. شاید فردا دیگه سبزه بذارم. برای هفت سین هم هن...
13 اسفند 1392

برای رها

رها جون (نویسنده وبلاگ خاطرات انتظار) خدارو هزاران بار شکر که دیدی قشنگترین نبض دنیا داره برات با هیجان تمام میزنه. خیلیییییی خوشحالم برات. وبلاگت خراب شده بود نشد پیام بذارم. بهونه ای شد همینجا بهت تبریک بگم و  تجربه ی این لحظه ی ناب و برای همه دوستهای گلم دعا کنم.   خدا یه دونه از همین دوست داشتنی ها قسمت تک تک دوستان کنه. انشااله   ...
13 اسفند 1392

یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش...

هزار و یک حس بی امان هجوم میارن تو مغزم. یه وقتهایی انقدر قوی اند که تا مغز استخونم حسشون میکنم. هزار و یک فکر و خاطره و ترس و شادی بدون نوبت با هم رقابت میکنن تا نشون بدن کدوم قویترن. یاد روزهای گذشته میافتم. گذشته ای نه چندان دور. گذشته ای که تلخیشو جرعه جرعه به کامم میریخت تا قدر حلاوت این روزها رو بدونم. گذشته ای که در اون فقط تقویم ورق میخورد ولی هرچی به خودم میگفتم میگذره، نمیگذشت. ماجرا از مهری آغاز شد که تقدیر با بی مهری تمام یه سیلی محکم به همه آرزوهامون زد. با اولین آزمایش سمن فهمیدیم راه درازی تا تو در پیشه. آبان و آذری که به امید شنیدن این جمله که "خطای آزمایشگاه بوده. همه چی رو به راهه" تو آزمایشگاهها و کلینیک های اورو...
9 بهمن 1392

مادر که باشی...

مادر فقط یه زن نیست. خالق دومه. اونه که بعد از خدا تنها دلیل بودن یه بچه ست. مادر بودن یعنی خواستن. انتظار کشیدن. دویدن و بدست آوردن. یعنی دست بذاری روی شکمت. دست و پای کوچولوشو عین ماهی تو دلت تکون بده و تو صدقه بذاری برای سلامتیش. یعنی لحظه به لحظه یه وجود و حمل کنی. ولی فقط حامل نباشی. وقتی داریش سعی کنی کامل باشی. مادر بودن یعنی شبای آخر و از زور درد نتونی بخوابی. تا صبح کمر درد بکشی ولی نادعلی (ع) و معراج از لبات نیفته که مبادا سر زایمان ضربان قلبش افت کنه. یعنی در حالیکه به حد مرگ درد میکشی از لحظه لحظه ی این درد لذت ببری. یعنی اونیکه قبلا محتاج خونت بود حالا بشه محتاج شیره ی جونت. مادر بودن یعنی بی خوابی و لالایی. یعنی ی...
19 آذر 1392

دلم بغل میخواد...

خدایا امروز یه عالمه آشوب هجوم آورده سمت دلم. نمیدونم چرا دلم عین شبهای دی ماه یخ زده. دلم یه بغل میخواد که جز صدای یه قلب آروم هیچ صدایی نباشه. سرم و بذارم و تو این آغوش گم بشم. بعدش یه لیوان شکلات داغ و سربکشم. داغ داغ که درونم و گرم کنه و دیگه اینطوری نلرزم. دلم دنبال یه زانو میگرده که سرم و بذارم. دلم که اینطوری میگیره تازه میفهمم چقدر بچه ام. دلم زانوی مامانم و میخواد که سر بذارم روش. مامانم هم آروم با دستش رو بازوم ضربه بزنه و لالایی بخونه. همینطوری چشمام سنگین بشه و بخوابم. بعد که بیدارشدم دیگه آدم بدهای قصه نباشن. دیگه شب سیاه تموم شده باشه و شیشه عمر دیو سیاه و یکی شکسته باشه. نمیدونم چرا امروز اینهمه دل تنگم . دلم ...
16 آذر 1392

سلامی با یک بغل گل

من اومدم با یه بغل دلتنگی. اینترنت خونه تا یه هفته دیگه وصل میشه و من باید از سایت دانشگاه استفاده کنم. برای اینکه مبادا با ریموت دسکتاپ نوشته هام و بخونن هم با خودم لپ تاپ میارم دانشگاه. اعتیاد خیلی بدی به این صفحه و به شماها پیدا کردم. میدونید حس خیلی خوبیه که بدونی وقتی یه چیزی مینویسی خونده میشه. حتی اگه کسی جوابی براش نذاره. همین که وارد صفحه ت میشی و تعداد بازدیدکنندگان  ومی بینی می فهمی که کلی آدم هست که باهاشون حرفهای مشترک داری. اوضاع خونه ی جدید بدک نیست. جام تنگ تر شده. بیشتر اثاثیه رو سر هم سوار شده ولی خوب دیگه کار زیادی نمونده. خورد خورد دارم انجام میدم. نه که فکر کنید تنبلم آخه مشکل گاز و پکیج و این حرفها رو داشتیم. ...
19 آبان 1392

یه تحول کوچولو

زودتر از دانشگاه برمیگردم که تا میتونم از اثاثیه جمع کنم. روی میز غذاخوری و دیگه مثل قبل هر روز دستمال نمیکشم. سه چهارروزی هست حالش و نپرسیدم و حسابی خاک گرفته. همه چی درهم شده. شروع میکنم به جمع کردن. کارتن ها رو یکی یکی باز میکنم. کفش یه تیکه کارتن دیگه میذارم که موقع حمل باز نشه . دونه دونه شکستنی هارو با روزنامه میپیچم. قبل از بستن در کارتن با لباس کهنه روی ظرفها رو میپوشونم که بهشون فشار نیاد. با ماژیک روی هر کارتن مینویسم چی داخلشه. نوبت به تابلوها میرسه. بیشترشون و بعد از ازدواج خریدم. تابلوی گلدوزی رو از کنار خیابون خریده بودم. سرامیک خاتون و تابلوی قلم زنی مال اصفهانه. صورتک زن مال ماسوله ست.... به دیوارهای خالی که نگاه میک...
28 مهر 1392